⠀

⠀

مناره دوازدهم ـ 2

بسم الله الرحمن الرحیم

دقیقاً 3 قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی‌بیوتیک، چه مرضی را بهبود می‌بخشد، نمی‌دانم. قرار می‌شود مادر با یکی دونفر دیگر هماهنگ کند و خبر بگیرد. دونفر از اقوام، یکی دور و دیگری نزدیک، در کاروانمان هستند. بپرسیم آن‌ها هم با ما راهی می‌شوند یا نه.
حیف که فرصت صبح‌های حرم هر روز از دست می‌رود. یک فرصت مبسوط، دوست‌داشتنی و خاص. ساعت ظهر و عصر، فقط یکساعت و نیم است که نیم‌ساعتش، لااقل در مسیر رفت و برگشت می‌گذرد. ساعت ظهر حرمم. از حرم بیرون می‌آیم که پدر زنگ می‌زند. 

 -مهدیه جان! اون پول که دستت بود رو بده مامان که باهاش بلیط بخره!
-باشه باباجون، ولی مامان چیزی نگفا!
- به من زنگ زد و گف.
چشم می‌گویم و لبخند می‌زنم و راه می‌افتم سمت هتل...اینجا از حساب بین‌الملل خبری نیست، قابلیت جابجایی پول هم وجود ندارد.1 پدر همیشه مدیریت مالی خوبی داشته و دارد. هیچ‌وقت پول‌دار نبودیم و گاهی هشتمان، بدجور به نهمان گره خورده بود. اما یادم نمی‌آید تا امروز، جایی رفته باشیم و پول کم آورده‌باشیم، شاید برای مخارج غیراصلی، پول توی دست ‌و بالمان نبود. اما هیچ‌وقت برای مخارج ضروری، به مشکل نخوردیم. خصوصاً در سفر. همیشه فکر همه‌جایش را می‌کند.
پدر در تهران، مقداری پول به من داد و تأکید کرد تا من نگفتم برای هیچ‌کاری خرج نکن. حتی شده پول را برگردان، اما خرجش نکن. این دومین آویزه گوشم‌بود. بقیه پول‌های نقد هم دست مادر بود. چند باری که جیبم خالی شد و از مادر خواستم بگیرم، شوخی و جدی جواب داد، خودت که داری و من تأکید کردم پدر چه چیزی را اول سفر به من گفته‌است.
*
ظاهراً آنقدر در عمل به نصیحت پدر، جدی بودم که حتی مادرم به من نگفته که آن پول را برای بلیط بدهم. پدر را واسطه کرده تا زنگ بزند. خندان و سرخوش، به هتل می‌رسم و با کمال احترام، دودستی، همه پول را به مادرم می‌دهم. رایزنی‌ها نتیجه داده و حالا 4 نفری ان‌شاءالله قرار است برگردیم. البته در سالن غذاخوری معلوم شده که 5 نفر دیگر هم بلیط همین پرواز را گرفته‌اند. یعنی آقای اشرافی یک روده راست توی شکمش پیدا می‌شود؟ کاش در این دنیای گرد، دیگر با او روبرو نشوم.
سمت حرم برمی‌گردم تا از ساعت بازشدن در قبرستان بقیع، جا نمانم؛ مادر بلیط‌ها را می‌گیرد و خبرش را می‌دهد: «پرواز 5614 هواپیمایی سعودی مدینه ـ تهران ساعت 23:30» آقای محمدی که چند سفر تابحال تمتع آمده، خیالمان را راحت می‌کند که یک وانت گرفته و بارها را جمعه صبح، تحویل می‌دهند.  روال کاروان‌های حج و عمره، همین است که فرودگاه عربستان، بارها را با مسافر تحویل نمی‌گیرد. باید 12 تا 18 ساعت زودتر از ساعتِ پرواز، بارها به فرودگاه، تحویل داده شود.
نفسِ راحتی می‌کشم. فکر اینکه کجا، چگونه باید بارها را تحویل بدهیم، از ذهنم بیرون نمی‌رفت.  حالا می‌توانم به یک روز جمعه خوب فکر کنم که می‌توانم با خیال راحت، زیارت کنم. قبل از نماز همسفر را می‌بینم و خبر می‌دهند چند نفر با مادرم قرار خرید گذاشتند و ادامه می‌دهد:
- یادتون نره، نباید کرایه مسیر بدین تا فروشگاها!
چشمانم چهارتا می‌شود:
- خب چیکار کنیم؟
- برین سر خیابون، یکسری تاکسی و ماشین وایسادن که تا اون فروشگاه می‌رن، بعدم کرایه رو از فروشگاه می‌گیرن.
- جدی!؟
- فک کردین ما پول تاکسی می‌دیم! مامانت هم قرار بود بعد مغرب بره، فک کنم بری، بهشون می‌رسی.
نماز مغربم را جماعت و عشا را فرادا می‌خوانم. مسیر را کج کرده و به سمت قرار می‌روم. مادر ملاحظه مریضی‌ام را کرده که نگفته می‌خواهد خرید برود. اما نمی‌توانم مادر را تنها بگذارم. چهارتفری ماشین را پر کرده و راه می‌افتیم. وقتی می‌رسیم، راننده می‌گوید صبر کنیم. ماشینش را قفل می‌کند و دنبالمان می‌آید. همان دم‌در اشاره می‌کند که اینها را من آوردم. به ازای هر نفر، ده ریال کاسب می‌شود و می‌رود.
بیماری زورش را می‌زند و ته مانده رمقم را غنیمت می‌گیرد. خودم را تا دم هتل می‌رسانم. شاید صبح، زودتر بیدار شوم و به نماز صبح حرم برسم.


پ.ن:
1.سال 1388 روابط جابجایی پول بین کشورها در سطح مردم عادی، وجود نداشت.هر کس، هر چقدر پول داشت، به صورت نقد همراهش بود. نهایتاً اگر می‌شد از کسی قرض کرد و به او قول داد که در ایران، قرض را ادا می‌کند. کسی هم در مملکت غریب، غالباً پول به کسی قرض نمی‌دهد، چون ممکن است خودش محتاج شود.

مناره دوازدهم: جنة‌البقیع

بسم الله الرحمن الرحیم
قبل از ظهر مدینه‌ایم و با همسفرهایی که فردا به تهران برمی‌گردند، خداحافظی می‌کنیم. برای ساعت زیارت بین ظهر و عصر، خودم را به حرم رسانده و قبل از اقامه نماز عصر، به بین‌الحرمین می‌رسم. هنوز نتوانستم پله‌های بقیع را بالا بروم. چترهای نصب‌شده در بین‌الحرمین، برخلاف سایر چترها، باز و بسته می‌شود. در طول روز بسته و شب‌ها باز است. قرار نیست حتی چترِ دشمنان اهل‌بیت، بر سر شیعیان سایه بیندازد.
دقیقاً نماز که تمام می‌شود، مأمورین سعودی می‌رسند و خانم‌های چادری پشت در بقیع، تجمع می‌کنند.

  مأموران دور جمعیت می‌ایستند و دستانشان را بهم قلاب می‌کنند. انگار قرار است به سبک بچه دبستانی‌ها دورمان بچرخند و شعر بخوانند. شعر و چرخیدنی در کار نیست، اما بازی می‌کنند. هی حلقه را از هر طرفی با باتوم فشار می‌دهند و در جمعیت موج ایجاد می‌کنند و می‌خندند. صدای جیغ و داد بلندمی‌شود و یکی از این موج‌ها رویم فرود می‌آید و نقش بر زمینم می‌کند. الحمدلله کسی رویم نمی‌افتد. بازی‌شان که تمام می‌شود، در را باز می‌شود و حلقه محاصره می‌شکند. به هیچ‌کس جز کسانی که در حلقه محاصره بودند، اجازه ورود نمی‌دهند  و پشت ما، در بسته می‌شود.
پله‌ها را بالا می‌روم، خودم را به پشت دیوار بقیع می‌رسانم. داخل بقیع که راهمان نمی‌دهند. نهایت لطفشان همین است که می‌گذارند پشت در بایستیم وچند قدمی به مزار محبوب قلب‌هایمان نزدیک شویم. اجازه هم نمی‌دهند کنار نرده‌های در اصلی بایستیم. فاصله مجاز باید رعایت شود. از همین نرده‌های سبز، دور جایگاه ائمه هم نصب‌کردند تا آقایان، سر مزار ننشینند. و ما، با دو ردیف نرده، عملاً چیزی نمی‌بینیم، حتی سنگ ساده مزارشان را. فضای جلوی در، بزرگ و وسیع است، اما وقتی به سمت چپ و مزار سایر مدفونین در بقیع می‌روم، لبه یک متری شبیه بالکن، برای عبور و مرور ساخته‌شده است.
اشک‌هایم یکی یکی سر می‌خورند، اینجا فقط دوست دارم جامعه‌کبیره بخوانم. امام دوم، چهارم، پنجم، ششم تنها جایی که معنای جمع زیارت جامعه، حقیقی است. السلام علیکم یا اهل بیت النبوه... یا جداه یا حسن بن علی، یا زین العابدین، یا باقرالعلم یا صادقا مصدقا فی‌القول و الفعل (علیهم السلام)
اینجا به ساعتی دلم آرام نمی‌شود.  برای دردودل کردن با هر امام، لااقل یک ساعت وقت لازم است. و مگر فقط 4 امامند، کمی آنطرف‌تر، مزارِ مادر قمربنی‌هاشم، درست کنار دیواره بقیع ‌است. چقدر مادرانه، حواستان حتی به زائرین 1400 سال بعدتان هم بود. اینکه دقیقاً جایی هستید که دلم آرام بگیرد، اینکه باور کنم کنار مزارتان ایستاده‌ام، هر چند میله‌های سبز رنگ، بینمان فاصله انداخته، اما یک ردیف نرده مهم نیست، درست مثل ضریح... مادرجان، براتِ زیارت پسرتان را برایم می‌گیرید، دلم برای کربلا پر می‌کشد.
خورشید کم‌کم شعاع‌های نورانی‌اش را جمع می‌کند تا در افق پایین رود، مأموران سعودی، سعی می‌کنند زائرین را به سمت پله‌ها راهنمایی کنند، با مادر ماه و ستاره‌ها وداع می‌کنم و به سمت پله‌ها می‌روم.
-اه! فاطمه سادات، سلام.
برمی‌گردد و زل می‌زند توی چشم‌هایم.
-سلام
نشناخته، چرا؟ مگر چند سال از دبیرستان گذشته که یادش نیست؟ به همین زودی... «ای وای!» دست می‌برم و پوشه‌ام را پایین می‌کشم. لبخند می‌زنم:
-سلام! خوبی؟ زیارت قبول... خواهرت گف امسال داری میای، اما گف مدینه قبلی! دیگه ناامید شده‌بودم از دیدنت.
بعد از حدود 8 سال، می‌بینمش. یکی از همان بچه درسخوان‌های دبیرستان که با رتبه 29، کنکور قبول شد، دو رشته خواند و الان مشغول خواندن دکترا و هیئت علمی دانشگاه است. پسر دوساله‌اش را گذاشته پیش مادر و خواهرش و راهی حج شده‌است. حرف‌هایمان گل می‌اندازد و آنقدر شاخ و برگ و غنچه می‌دهد که تا حدود ساعت ده‌شب، ما را مشغول خودش می‌کند. مادر می‌آید حرم و با هم تا هتل همسفری‌ها می‌رویم. امانتی حاج‌خانم نجابت، دست مادر است و باید امشب که آخرین شب حضورشان است، بهشان برسانیم.
در مسیر برگشت، مادر سر صحبت را باز می‌کند:
-بیا فردا بریم تا بعثه!
- برا چی؟
-ببینیم بلیط هس یا نه!
- مامان! قربونتون برم... ول کنید، آقای اشرافی که گف رفته، نبوده...
- بیا بریم، استخاره‌ام خوب اومده، پرسیدمم کجاست. می‌ریم و نهایتاً برمی‌گردیم.


سه‌شنبه 17/9/1388؛ 21 ذی‌الحجه 1430

صبح اول‌وقت بعثه‌ایم. دو اتاقِ فروش بلیط در ساختمان بعثه است که روی یکی آرم هواپیمایی هما و روی در دیگر آرم هواپیمایی سعودی چسبانده شده‌است. انتخاب اولمان هواپیمایی جمهوری اسلامی است. آقایی با لباس روشن، پشت سیستم نشسته است و دو نفر جلوتر از ما هستند. خیلی انتظارمان طولانی نمی‌شود.
- سلام! ببخشید، برای روز جمعه بیستم آذر، بلیط مدینه ـ تهران دارین؟
- بذارین چک کنم، فقط یکی خالی داریم، اما برای جده هست!
- نه، غیر از اون چی؟ برای روزهای بعدش!
- برای سه‌شنبه 24‌ام هست. پنج‌شنبه، جمعه هفته دیگه رو هم داریم.
- نه دیگه! خیلی دیر میشه. ممنون
-باز سر بزنید، ممکنه خالی بشه.
تشکر می‌کنیم و دست از پا درازتر بیرون می‌آییم. آرم آبی روی در کناری، وسوسه‌کننده است. وارد می‌شویم. فارسی را مسلط است و خوب حرف می‌زند. برای پرواز روز جمعه بیستم آذر که می‌شود 11 دسامبر، ساعت 11 شب، صندلی خالی دارد؛ وقتی می‌پرسیم چندتا! او می‌پرسد چند نفریم. جواب می‌دهیم 4 نفر. ادامه می‌دهد بله هست، فقط سریعتر اقدام کنید.
سر کیف بیرون می‌آییم. برمی‌گردیم هتل. سری به دکتر می‌زنیم. جز یک نصفِ ورق قرصِ‌آنتی بیوتیک و چند تا آدلکولد چیزی در بساطش موجود نیست.
- خب! داروخانه‌های هلال احمر چی؟
- خانم! اونا که جمع‌کردن، رفتن. کسی نیس تو مدینه دیگه... اکثر کاروانا برگشتن. تتمه کاروانا هم تا جمعه برمی‌گردن.