⠀

⠀

مناره هشتم ـ 14

بسم الله الرحمن الرحیم

... این بار می‌ایستم، قاب می‌بندم، تق و می‌نشینم. دور و بر را چک می‌کنم که کسی نباشد. مأمور سعودی دو پله بالاتر از من، با فاصله یک تا دومتری نشسته‌است. نفسم حبس می‌شود، آب دهانم را قورت می‌دهم. نگاهش به سمت من نیست، مگر می‌شود ندیده باشد؟ حتماً منتظر است نماز تمام شود، بعد. حتماً دوربین را در وسط صحن به زمین می‌کوبد. 

 اینطور شنیده‌ام. ورود دوربین ممنوع است و معمولاً از درهایی وارد می‌شوم که بازرسی زنانه ندارد و آقایان فقط کیف‌ها را می‌گردند. در این موارد هر شیء ممنوع را می‌شود در جیب گذاشت. الان دوربین‌ها دیجیتال شده، اما هنوز درباره بردن و عکس گرفتن از خانه خدا، حساسیت وجود دارد. دوربینش را می‌شود دوباره خرید، عکس‌هایش از دست نرود. بدون مقدمه، مموری دوربین را بیرون کشیده و داخل جیب مخفی کیفم جاساز می‌کنم، نه! ممکن است وسایلم را بگردد. به مادر می‌دهم تا میان وسایلش گذارد و چندبار هم تأکید می‌کنم اگر مأموری سمتم آمد، انگار نه انگار همراه من است، تهش شکستن دوربین است و عکس‌ها مهمتر از دوربین است. چقدر بی‌فکرم. به جای اینکه ابتدا چک کنم و بعد عکس بگیرم، برعکس عمل کردم. اصلاً کسی نیست بگوید این همه عکس هست توی نت، همان‌‌ها را استفاده کن! اما مرور عکس‌های شخصی لذت دیگری دارد. هربار با دیدنش یادم می‌افتد خودم کجا ایستاده‌بودم.
رکعت دوم، بیشتر به صفوف نماز چشم می‌دوزم. مردی روی پله ایستاده است و اقتدا کرده، قیام و رکوع را انجام می‌دهد، برای سجده، دستش را به نرده می‌گیرد و دو پله پایین‌تر به سجده می‌رود! پیرمردی هم روی اولین پله ایستاده، سجده را روی پشت جوانِ صف جلو انجام می‌دهد.
سومی هم که دیر رسیده و مشکلش فقط محل سجده است، هنگام سجده، پای جلویی را باز کرده و سرش را بین پاهای او می‌گذارد و در هر بار بلندشدن، پا  نفر جلویی را می‌بندد. خلاقیتشان در یافتن مکان سجده، گُل می‌کند. بعد از نماز و بلندشدن نمازگزاران، پایین می‌رویم. چند متری دوری می‌شویم. کسی دنبالمان نیست. به‌خیر می‌گذرد. در پناه ستونی، نماز مغرب و عشاء را فرادا خوانده و به سمت هتل برمی‌گردیم. تحت‌الجسر، دیدن هم‌کاروانی‌ها شادی‌مان را بیشتر می‌کند. همگی با هم دربست می‌گیریم و از قرار نفری 5 ریال به هتل برمی‌گردیم.
روی دیواره داخل آسانسور، اطلاعیه نصب‌شده‌است: «جشن فارغ‌التحصیلی حج تمتع کاروان امشب هنگام نماز وعشاء» کلا اطلاعیه‌ها از اول سفر، همینجا نصب می‌شد. جشنِ فارغ‌التحصیلی! الان مطمئنید که فارغ شدید؟ به نظرم تازه شروع‌شده، نه تمام. شاید جشن شکرگزاری که البته نامش شبیه مراسم مسیحیان می‌شود! یا... الان ذهنم کار نمی‌کند، اما عنوان انتخابی، به دلم نمی‌چسبد. هضم نمی‌شود، جا نمی‌افتد. الحمدلله دیر هم رسیدیم و از صبح هم این اطلاعیه نبود.
به همه حاضرین یک سجاده هدیه‌دادند. از کوچکترین و بزرگترین حاجی فیلم گرفته شده و تقدیرشده‌است. کوچکترین حاج‌آقا، پسری 21 ساله است که با خواهر، مادر و پدرش آمده‌است. عنوانِ کم‌سن‌ترین حاج‌خانم، با اختلاف چند ماه از خواهرِ جوان‌ترین حاج‌آقا، به من می‌رسید که در نبودنم، هدیه تقدیم خواهرش می‌شود. نوش‌جانش. گزارش جشن را حاج‌خانم نجابت در بدو ورود می‌دهد.
در سالن غذاخوری، همه از غیبتم می‌پرسند و همسفری از روی دلسوزی، دیگری حسرت، سومی ناراحتی؛ آهی می‌کشند که نبودی جایزه‌ات را بگیری. مادر بلند می‌شود که برود دنبال احقاق حق! مثل همیشه... دست مادر را قبل از اینکه از کنار میز کنار برود، می‌گیرم و می‌گویم:
- مامانم! ممنون، ولش کن.
- نبودی، حق نداشتن جایزه‌ات رو به یکی دیگه بدن خب! باید نگه می‌داشتن.
- چه خیری از این کاروان بهمون رسید با این همه بی‌نظمی!  جایزه‌هاشون برا خودشون. می‌دادنم استفاده نمی‌کردم.
 حتی پرس و جو هم نمی‌کنم که هدیه چه بوده است!! اصلاً برایم مهم نیست. مادر سراغ آقای اشرافی می‌رود و درخواست می‌کند برایمان به جای جده ـ تهران، بلیط مدینه ـ تهران بگیرد. او جواب می‌دهد که در این صورت بلیط جده، می‌سوزد. چون پرواز چارتر است و پولش را نمی‌توانند پس دهند؛ اما قول می‌دهد پیگیری کند.
اسماء و مادرش، اتاق 310 را گرفتند و برای دو روز باقیمانده خواهند رفت. حاج‌خانم نجابت وقتی می‌شنود، می‌گوید:
- حالا دو روز مونده‌ها! اینقد از ما خسته شدین؟
اسماء جواب می‌دهد: این چه حرفیه حاج‌خانم! ما از اول گفته بودین، حالا دادن دیگه، زشته نریم.
هیچ‌چیز نمی‌گویم. اما حاج‌خانم نجابت، به ماندنشان اصرار می‌کند و از اتفاقات بین ما، خبر ندارد. ساعت حوالی 12 شب است که از خرید می‌آیند و برای آخرین شب، هم‌اتاق می‌شویم. اسماء برای دخترش، لباس عید گرفته است، یک پیراهن پرتقالی با دامن چین‌دار.

مناره هشتم ـ 13

بسم الله الرحمن الرحیم

سه‌شنبه 10/9/1388، ۱۴ ذی‌الحجه ۱۴۳۰
ساعت ده خودم را از روی تخت می‌کَنَم، انگار با چسب قطره‌ای چسبیدم به تشک! صبح حرف‌های آهسته اسماء و مادرش را شنیدم که از برخورد دیشبمان دلخور بودند و تصمیم داشتند اتاقشان را تغییر دهند. وارد غذاخوری می‌شوم، دارند صبحانه را جمع‌می‌کنند و خدمه زیرلب غُر می‌زنند که چرا این موقع آمده‌ام. با یک پاکت شیر و لیوانی آب‌جوش بالا می‌آیم. دم‌در یکی از همسفری‌ها اسماء را به حرف گرفته و تشکر می‌کند.

  بعداً شنیدم او را طواف نساء برده تا اعمالش تمام شود.  اسماء و مادرش سری به دکتر می‌زنند. مادر و من غسل کرده و راهی حرم می‌شویم. قیمت‌ها هنوز پایین نیامده، نفری 15 ریال می‌گیرد و ما را به جای باب عبدالعزیز، به باب صفا می‌برد.1  12:30 نمازظهر را در شعب می‌خوانیم. طواف حج تمتع، نماز و سعی را انجام می‌دهیم که صدای الله اکبر، مسجد را پر می‌کند. در عربستان، قبل از اذان، چیزی پخش نمی‌شود. مناجات یا حتی قرآن. یکباره فقط طنین الله اکبر است که در بالاترین درجه صدا، هوا را می‌شکافد و پیش می‌رود. امروز اولین گروه‌های حاجی‌های ایرانی برمی‌گردند. آن‌هایی که با اولین پروازها خودشان را به زمین وحی رساندند، حالا هم با اولین پروازها برمی‌گردند.
نماز عصر را روی مروه می‌خوانیم و برای طواف نساء وارد حلقه طواف‌کنندگان می‌شویم. «یا حفیظ یا علیم» ذکری بود که تهران، یکی از اساتید به من توصیه کرد که برای باز شدن فضا برای راحت‌انجام دادن طواف و عدم برخورد به نامحرم، زیاد بخوانم. هر چند برایمان کارایی داشت، ما نه در حد دختر آیت‌الله اراکی  که با گفتنش، فضایی برایش باز شده که به هیچ نامحرمی برخورد نکرده و اعمال را انجام دادند.2
امام خامنه‌ای (حفظه‌الله) می‌گویند برای طواف لازم نیست حتماً در محدوده رکن و مقام، طواف کنید و در صحن مسجدالحرام، هر کجا که مردم طواف می‌کنند، طواف کنید. درصورت امکان، هر چه نزدیک‌تر باشید، بهتر است.
پشت مادر ایستاده‌ام و عامدانه، مادر را به حلقه اصلی نزدیک می‌کنم، بلکه بتوانیم نزدیک‌تر به خانه خدا طواف کنیم، اما مادر تذکر می‌دهد: «مهدیه! اینجا هوا نداره، بریم بیرون‌تر...» تیرم به سنگ می‌خورد و طواف واجبم را خارج محدوده اصلی، انجام می‌دهم. برای نماز طواف نساء، حاج‌آقایی دستش را حائل می‌کند تا بتوانیم نماز بخوانیم.
ساعت 17:10 بعدازظهر اعمال حجه‌الاسلام به اتمام می‌رسد. فقط شکر بر زبانم جاری می‌شود که صدایمان کرد، دعایمان را استجاب کرد و در شب‌قدر، حج را برایمان نوشت. هر چند زبان قاصر است از لطفش، کرمش، محبتش، جودش، فضلش... الحمدلله کما هو اهله، الحمدلله کما هو حقه، الحمدلله رب العالمین...
کم‌کم صفوف نماز تشکیل می‌شود. به شبستان پناه می‌بریم. جا نیست، حتی برای یک نفر و چاره‌ای نیست. البته که نمازمغرب هم از جمله نمازهایی است که اگر پشت اهل‌سنت، خوانده شود، ترجیحاً اعاده شود، بهتر است. چون نماز مغرب را با غروب آفتاب می‌خوانند و شیعیان فاصله‌ای بین غروب آفتاب تا اذان مغرب قائلند.
روی پله‌های منتهی به صحن می‌نشینیم و مکعب جادویی را تماشا می‌کنیم. منظره روبرویم، یکی از ورودی‌های شبستان به صحن است که شکل محراب است و لوستری سه شاخه از وسط آن آویزان شده و داخل محراب، در سمت چپ بیت‌الله و در سمت راست دو مناره سپید مسجدالحرام پیداست... آسمان در سمت افق، به رنگ زرد و نارنجی در می‌آید و ابرهای پنبه‌ای سایه می‌گیرند و ترکیبش با مناره‌های سپید، باعث می‌شود قاب ببندم و عکس بگیرم. نماز را قامت می‌بندند، خط زرد در افق محو می‌شود، نارنجی با همه طیفش، بیشتر قاب چشمانم را در آسمان حجاز، پر می‌کند، عکس دوم در حافظه دوربین ثبت می‌شود. به سجده اول رسیده‌اند که نقاش طبیعت، آبی آسمان را بنفش می‌کند و نارنجی‌اش به صورتی مبدل می‌گردد و با وجود کورسوی اشعه‌های خورشید، رنگ گل‌بهی ملایمی، نقاشی را ‌کامل می‌کند. نمی‌توان بی‌خیالش شد. این بار می‌ایستم، قاب می‌بندم، تق و می‌نشینم. دور و بر را چک می‌کنم که کسی نباشد. مأمور سعودی دو پله بالاتر از من، با فاصله یک تا دومتری نشسته‌است...


پ.ن:
1.شاید سؤال شود، چقدر مگر فرق دارد، این طرف مسجد با آن طرف مسجد. فرقش شبیه پیاده شدن از ماشین جلوی باب‌الرضا یا باب‌الجواد، در مقایسه با بست شیخ‌طوسی است. مسافت به مراتب بیشتر، طولانی‌تر است.
تحت‌الجسر، مسیر زیرگذر است که وسط صحن بیرونی در می‌آید و چند قدم جلوتر، باب مسجدالحرام است و بعد از عبور از شبستان، وارد صحن اصلی که بیت‌الله قرار دارد، می‌توان شد. اما سمت سعی، اولا! کلا ابتدای صحن بیرونی (همان شعب ابی‌طالب است) ماشین می‌ایستد، کل مسیر باید پیاده طی شود. بعد هم سعی است. که یا باید از روی پل و یا به صورت تقاطع از بین آدم‌ها رد شد. تازه می‌رسیم به شبستان و بعد صحن اصلی.
2 . رحیم کارگر، داستان‌ها و حکایت‏‌هاى حج، ص 99.