⠀

⠀

مناره دوازدهم: جنة‌البقیع

بسم الله الرحمن الرحیم
قبل از ظهر مدینه‌ایم و با همسفرهایی که فردا به تهران برمی‌گردند، خداحافظی می‌کنیم. برای ساعت زیارت بین ظهر و عصر، خودم را به حرم رسانده و قبل از اقامه نماز عصر، به بین‌الحرمین می‌رسم. هنوز نتوانستم پله‌های بقیع را بالا بروم. چترهای نصب‌شده در بین‌الحرمین، برخلاف سایر چترها، باز و بسته می‌شود. در طول روز بسته و شب‌ها باز است. قرار نیست حتی چترِ دشمنان اهل‌بیت، بر سر شیعیان سایه بیندازد.
دقیقاً نماز که تمام می‌شود، مأمورین سعودی می‌رسند و خانم‌های چادری پشت در بقیع، تجمع می‌کنند.

  مأموران دور جمعیت می‌ایستند و دستانشان را بهم قلاب می‌کنند. انگار قرار است به سبک بچه دبستانی‌ها دورمان بچرخند و شعر بخوانند. شعر و چرخیدنی در کار نیست، اما بازی می‌کنند. هی حلقه را از هر طرفی با باتوم فشار می‌دهند و در جمعیت موج ایجاد می‌کنند و می‌خندند. صدای جیغ و داد بلندمی‌شود و یکی از این موج‌ها رویم فرود می‌آید و نقش بر زمینم می‌کند. الحمدلله کسی رویم نمی‌افتد. بازی‌شان که تمام می‌شود، در را باز می‌شود و حلقه محاصره می‌شکند. به هیچ‌کس جز کسانی که در حلقه محاصره بودند، اجازه ورود نمی‌دهند  و پشت ما، در بسته می‌شود.
پله‌ها را بالا می‌روم، خودم را به پشت دیوار بقیع می‌رسانم. داخل بقیع که راهمان نمی‌دهند. نهایت لطفشان همین است که می‌گذارند پشت در بایستیم وچند قدمی به مزار محبوب قلب‌هایمان نزدیک شویم. اجازه هم نمی‌دهند کنار نرده‌های در اصلی بایستیم. فاصله مجاز باید رعایت شود. از همین نرده‌های سبز، دور جایگاه ائمه هم نصب‌کردند تا آقایان، سر مزار ننشینند. و ما، با دو ردیف نرده، عملاً چیزی نمی‌بینیم، حتی سنگ ساده مزارشان را. فضای جلوی در، بزرگ و وسیع است، اما وقتی به سمت چپ و مزار سایر مدفونین در بقیع می‌روم، لبه یک متری شبیه بالکن، برای عبور و مرور ساخته‌شده است.
اشک‌هایم یکی یکی سر می‌خورند، اینجا فقط دوست دارم جامعه‌کبیره بخوانم. امام دوم، چهارم، پنجم، ششم تنها جایی که معنای جمع زیارت جامعه، حقیقی است. السلام علیکم یا اهل بیت النبوه... یا جداه یا حسن بن علی، یا زین العابدین، یا باقرالعلم یا صادقا مصدقا فی‌القول و الفعل (علیهم السلام)
اینجا به ساعتی دلم آرام نمی‌شود.  برای دردودل کردن با هر امام، لااقل یک ساعت وقت لازم است. و مگر فقط 4 امامند، کمی آنطرف‌تر، مزارِ مادر قمربنی‌هاشم، درست کنار دیواره بقیع ‌است. چقدر مادرانه، حواستان حتی به زائرین 1400 سال بعدتان هم بود. اینکه دقیقاً جایی هستید که دلم آرام بگیرد، اینکه باور کنم کنار مزارتان ایستاده‌ام، هر چند میله‌های سبز رنگ، بینمان فاصله انداخته، اما یک ردیف نرده مهم نیست، درست مثل ضریح... مادرجان، براتِ زیارت پسرتان را برایم می‌گیرید، دلم برای کربلا پر می‌کشد.
خورشید کم‌کم شعاع‌های نورانی‌اش را جمع می‌کند تا در افق پایین رود، مأموران سعودی، سعی می‌کنند زائرین را به سمت پله‌ها راهنمایی کنند، با مادر ماه و ستاره‌ها وداع می‌کنم و به سمت پله‌ها می‌روم.
-اه! فاطمه سادات، سلام.
برمی‌گردد و زل می‌زند توی چشم‌هایم.
-سلام
نشناخته، چرا؟ مگر چند سال از دبیرستان گذشته که یادش نیست؟ به همین زودی... «ای وای!» دست می‌برم و پوشه‌ام را پایین می‌کشم. لبخند می‌زنم:
-سلام! خوبی؟ زیارت قبول... خواهرت گف امسال داری میای، اما گف مدینه قبلی! دیگه ناامید شده‌بودم از دیدنت.
بعد از حدود 8 سال، می‌بینمش. یکی از همان بچه درسخوان‌های دبیرستان که با رتبه 29، کنکور قبول شد، دو رشته خواند و الان مشغول خواندن دکترا و هیئت علمی دانشگاه است. پسر دوساله‌اش را گذاشته پیش مادر و خواهرش و راهی حج شده‌است. حرف‌هایمان گل می‌اندازد و آنقدر شاخ و برگ و غنچه می‌دهد که تا حدود ساعت ده‌شب، ما را مشغول خودش می‌کند. مادر می‌آید حرم و با هم تا هتل همسفری‌ها می‌رویم. امانتی حاج‌خانم نجابت، دست مادر است و باید امشب که آخرین شب حضورشان است، بهشان برسانیم.
در مسیر برگشت، مادر سر صحبت را باز می‌کند:
-بیا فردا بریم تا بعثه!
- برا چی؟
-ببینیم بلیط هس یا نه!
- مامان! قربونتون برم... ول کنید، آقای اشرافی که گف رفته، نبوده...
- بیا بریم، استخاره‌ام خوب اومده، پرسیدمم کجاست. می‌ریم و نهایتاً برمی‌گردیم.


سه‌شنبه 17/9/1388؛ 21 ذی‌الحجه 1430

صبح اول‌وقت بعثه‌ایم. دو اتاقِ فروش بلیط در ساختمان بعثه است که روی یکی آرم هواپیمایی هما و روی در دیگر آرم هواپیمایی سعودی چسبانده شده‌است. انتخاب اولمان هواپیمایی جمهوری اسلامی است. آقایی با لباس روشن، پشت سیستم نشسته است و دو نفر جلوتر از ما هستند. خیلی انتظارمان طولانی نمی‌شود.
- سلام! ببخشید، برای روز جمعه بیستم آذر، بلیط مدینه ـ تهران دارین؟
- بذارین چک کنم، فقط یکی خالی داریم، اما برای جده هست!
- نه، غیر از اون چی؟ برای روزهای بعدش!
- برای سه‌شنبه 24‌ام هست. پنج‌شنبه، جمعه هفته دیگه رو هم داریم.
- نه دیگه! خیلی دیر میشه. ممنون
-باز سر بزنید، ممکنه خالی بشه.
تشکر می‌کنیم و دست از پا درازتر بیرون می‌آییم. آرم آبی روی در کناری، وسوسه‌کننده است. وارد می‌شویم. فارسی را مسلط است و خوب حرف می‌زند. برای پرواز روز جمعه بیستم آذر که می‌شود 11 دسامبر، ساعت 11 شب، صندلی خالی دارد؛ وقتی می‌پرسیم چندتا! او می‌پرسد چند نفریم. جواب می‌دهیم 4 نفر. ادامه می‌دهد بله هست، فقط سریعتر اقدام کنید.
سر کیف بیرون می‌آییم. برمی‌گردیم هتل. سری به دکتر می‌زنیم. جز یک نصفِ ورق قرصِ‌آنتی بیوتیک و چند تا آدلکولد چیزی در بساطش موجود نیست.
- خب! داروخانه‌های هلال احمر چی؟
- خانم! اونا که جمع‌کردن، رفتن. کسی نیس تو مدینه دیگه... اکثر کاروانا برگشتن. تتمه کاروانا هم تا جمعه برمی‌گردن.

مناره یازدهم ـ 8

بسم الله الرحمن الرحیم

عشق‌بازی
همین‌جاست که حضرت حق(سبحانه وتعالی) با بهترین‌بنده‌اش عشق‌بازی می‌کند: «قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاءِ...»1
می‌دانست باید چه کسی را انتخاب کند، اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ...2  پیامبری که نمی‌گوید در دلش چه می‌گذرد و برای چه مدت‌هاست چشم‌انتظار به آسمان چشم‌دوخته است. به هیچ‌کس نمی‌گوید. اما حق‌تعالی حال دلش را برای همه عالمیان الی الابد نقل می‌کند و یادمان می‌دهد اگر چیزی خواستیم، لازم نیست حتماً بر زبان جاری کنیم، خودش می‌بیند: «قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاءِ...»  

  قطعاً می‌بینیم، حواسمان هست، صورتت رو به آسمان است، چشم می‌چرخانی و منتظر خبری؛ اما به احترام نمی‌خواهی. طعنه‌ها یهود را می‌شنوی که چرا قبله‌تان با ما یکی است، اما یقین داری به وقتش، خبرش می‌رسد.
زمانش رسیده‌است. کلام بهترین معبود نازل می‌شود: «فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا...»3  پس قطعاً تو را به سمت قبله‌ای که راضی هستی، برمی‌گردانیم. شانه‌های رسول خدا(صلی‌الله علیه و آله و سلم) را جبرائیل امین می‌چرخاند، درست در همین جا و جهت قبله، 180 درجه  جابجا می‌شود.4
حالا مسلمین روبروی پیامبرند. ادامه‌اش نازل می‌شود: «وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ...»5  آن‌ها نیز در همان حال نماز می‌چرخند، حرکت می‌کنند و پشت امام جماعت قرار می‌گیرند.
و اینجا نام جدید پیدا می‌کند: مسجد دارای دوقبله
دو رکعت نماز تحیت مسجد را می‌خوانم. روزهای آخر سفر است. با اسماء یک عکس دوتایی هم می‌اندازیم.  باز هم دوربین را قاچاقی رد کرده‌ام.6


بنای تقوا

مقصد آخر، مبدأ است. شروع تازه برای اسلام، حکومت اسلامی، تاریخ... و اولین مسجد: لَّمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوَى7   مسجدی که بر مبنای تقوا ساخته شد. مسجد قبا. جایی که ورودی یثرب بود.
خبر هجرت، مثل بمب در یثرب، صدا می‌کند. دل توی دلشان نبود. خودشان دعوت کردند. دوبار رفتند و بیعت کردند تا بتوانند آخرینپیامبر را راضی کنند که به شهر آنان بیاید و حالا خبر رسیده که همه‌چیز شروع شده‌است. پیامبر از مکه شبانه، راه‌افتاده‌اند.
این روزها، اینجا، وعدگاه است. وعده آن‌هایی که فقط وصفش را شنیده‌اند و حتی ندیده عاشق خوبی‌هایش شده‌اند. وصفِ محمد امین(صلی‌الله علیه و آله و سلم) که 13 سال پیش در مکه نبوتش را اعلام کرده‌است، خیلی وقت پیش به مدینه رسیده‌است. هر روز گروه گروه از مدینه می‌آیند تا زوذترچشمشان به جمال او روشن شود. روز دوازدهم ربیع‌الاول، ماه جمالِ محمدی، در قبا طلوع می‌کند و مردم با روی فراخ، آغوش باز به استقبال می‌آیند و می‌خوانند:

«طَلَعَ الْبَدْرُ عَلَینا/ مِنْ ثَنِیّاتِ الْوداعِ
وَجَبَ الشُّکْرُ عَلَیْنا/ما دَعا للهِ داعِ»


 ماه درخشان بر ما از سرزمین«ثنیات الوداع» طلوع کرد
 شکر آن بر ما واجب است، از خدا حاجتی نداریم.

«ایُّهَا المَبعُوثُ فینا /   جِئتَ بِالامرِ المَطاعِ

جئت شَرَّفتَ المَدینَهَ / مَرحَبا یا خَیرَ داعٍ»


ای برانگیخته شده در میان ما به اطاعت فرمان خدا آمدی،
آمدی و مدینه را شرافت بخشیدی. مرحبا به تو ای بهترین دعوت کننده.8


عرب همین‌قدر خوش‌ذوق و خوش‌قریحه است. کلمات، مانند موم در بر دل و زبانشان جاری می‌شود. هر چند گفته‌شده که خیلی‌هایشان سواد کتابت و خواندن ندارند، اما فصاحت و بلاغتشان، خوش‌ذوقی و خوش‌صحبتی‌شان و استعداد شعرشان، زبانزد است... و حضرت حق(سبحانه وتعالی)، برای همین معجزه خاتم را از کلمه ساخت. او که ادبیات، لغت، آرایه می‌شناسد، می‌فهمد که قرآن، کلام  عادی نیست.

مردم دوست دارند زودتر پیامبر را در شهرشان ببینند. اما ایشان صبر می‌کنند.
صبر می‌کنند. در تاریخ نوشته‌اند این انتظار 3 روز تا دو هفته، طول کشید برای رسیدن او... همانکه شب اول هجرت، خدای متعال در وصفش فرمود: وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ9  کسی که جانش را فقط برای رضایت‌خدا معامله می‌کند.  فرزندخوانده پیامبر، رسم عاشقی و بندگی را خوب بلد است. کسی که در آغوش پیامبر قد کشید و بزرگ شد. حالا جانش را کف دست گرفته و با خدا معامله کرد. او را همه به نام پدرش می‌شناسند: علی بن ابیطالب(علیه‌السلام)
با فواطم10  و جمعی از اهل‌مکه می‌رسد.
بهترین خلق الهی منتظر می‌مانند تا پسرعمویشان برسند؛ نقل‌شده وقتی کاروان رسید، آنقدر پاهای کاروان‌دار، زخم برداشته‌بود که نتوانست خودشان را به محبوبشان برساند. به پیامبر خبر رسید، به پیشواز آمدند و همدیگر را در آغوش کشیدند و باز از معجزه دعا و دست. گفته‌اند که به طرفة‌العینی زخم‌ها بهبود و دردها التیام یافته‌است.
حالا با او، مهاجرین و سایر نومسلمانان که در تاریخ انصار نامیده شدند، اولین مسجد را می‌سازند. مسجدی که حدش را خدای متعال(عز و جل) مشخص کرده‌است.
رسیدیم به مسجدی که مبنایش تقواست. اینجا را هم توسعه دادند و بزرگ کردند. سنگ یادبود بزرگی را هم اینجا کاشته‌اند تا توسعه‌دهنده‌اش به همه عالم و آدم بابت بازسازی مسجد، فخر کند. سنگش هم شبیه نامه‌های قدیمی است و ارتفاعش دوبرابر قد آمیزاد.
دو رکعت نماز در اینجا، ثواب عمره را دارد. مثل چند نوبت قبل، منتظر کاروان و شنیدن سخنرانی روحانی نمی‌مانم و وارد مسجد می‌شوم تا کمی بیشتر از فضای اینجا بهره ببرم.


پ.ن:
1.ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ. سوره مبارک انعام، آیه ۱۲۴.
2 . سوره مبارک بقره، آیه 144.
3 . سوره مبارک بقره، آیه ۱۴4.
4 . تفاوت جهت مسجدالاقصی و مسجدالحرام را در شهر مدینه بین 160 تا 180 درجه ذکرکرده‌اند.
5 . و هر جا باشید، روی خود را به سوی آن بگردانید!
6 . من و اسماء هنوز هم دوستیم و جویای حال هم.
7 . سوره مبارک توبه، آیه ۱۰۸.
8 . البته درباره سندیت این نقل، تشکیک شده‌است. اما از باب اینکه روایت نیست و اثر فقهی یا حکمی ندارد، در متن سفرنامه آورده‌ام.
9 . سوره مبارک بقره، آیه ۲۰۷.
10 . مادرشان فاطمه بنت اسد، دختر پیامبر فاطمه زهرا سلام الله علیها و فاطمه بنت زبیر بن عبدالمطلب (این شخص با زبیربن عوام، متفاوت است.)