⠀

⠀

الی طریق الکربلاء7

یکشنبه 93/9/23
  • بامداد، راه می افتیم سمت حرم، برای خواندن زیارت و وداع... سهممان از حرم حضرت ارباب و حرم عمو، یک ساعت است که بیشترش در صف می گذرد... و نگاهی از دور به ضریح مقدس... یک زیارت نامه، دورکعت نماز زیارت و تمام!
  • 4 می رسیم دم خانه ابوعلی، بسته است و در زدن هایمان بی فایده؛ آخرش یکی از آقایان، از در می کشد بالا و بازش می کند.
  • نماز صبح و خواب تا ساعت 8.
  • خیلی بد است که توی شهر، وقتی خیابان ها را طی می کنی، گنبد های زیبای حسینی و عباسی خیلی دیده نمی شوند.
  • تنها وسیله برای نقل و انتقال، فعلاً گاری است... نفری 15 هزارتومن می گیرد تا برساندمان دم گاراژ کربلا... و به قول خودشان «کراچ!»
  • یاد 72 تن شهر بانو می افتم. زیر پل، کلی مسیر، کلی ماشین... شاید چند کیلومتری را پیاده می رویم. انواع و اقسام وسایل نقلیه که ملت سوارش می شوند. از وانت، کامیون، سه چرخه موتوری تا تریلی که فقط یک کفی دارد، بدون دیواره. می ترسم، نکند مجبور شوم بعد از زیارت، یکی از آقایان دستم را بگیرد و بکشد بالا...
    ایستگاه های پلیس کربلا، شکل جالبی داشت. سقفش، کلاه پلیس بود. داخلش یقه لباس که کروات در قسمت پایین، صندلی میشد. نمی شد خیلی ایستاد برای عکاسی... فقط دعا می کردیم وسیله پیدا کنیم برای رسیدن به شهر حضرت پدر.
       
  • همین جور، ماشین های پر از جمعیت را پشت سر می گذاریم. اتفاقی می رسیدیم به یک اتوبوس 2طبقه خالی. به همسفر می گویم: اگر رفتیم، برویم طبقه بالا. به شوهرش که می گوید، او لبخندی می زند که: «اگه اینقدر زرنگ بودین که تونستین سوار شید، برید بالا.» دست کممان گرفته اند.
  • درهای اتوبوس باز می شود. جمعیتی می روند داخل، به سختی، دستم را به میله در می گیرم و حائل می کنم؛ دوستم را می فرستم تو، خودم به زور وارد می شوم. دست دیگری را می کشم داخل. بقیه می گویند شما بروید، ما می آییم.می رویم طبقه بالا، تقریبا خالی است. هم می نشینیم و هم جا می گیریم برای همسفرها. خدایا شکر در این بلبشو، سوار شدیم و نشستیم. آن هم در یک ماشین سقف دار، زیر باران. (باید باشی تا بدانی بودن در اتوبوس، چه نعمتی است.)

    اینها نمایی است از پنجره اتوبوس، کلی زائر بدون وسیله نقلیه و آن هایی هم که وسیله پیدا کرده اند...
       

    در کامیون، بدون سقف، زن و مرد. صحنه گاراژ کربلا، قیامت را تداعی می کند. هر کسی فکر خودش است که یک جور وسیله ای پیدا کند. البته روز قیامت، هر کس، فقط خودش را می بیند، اما اینجا هر کس، فکر خودش است و همراهانش.
         

    اینها تازه قسمت های خوب ماجراست. وانتی دیدم که کامل، بار گوجه زده بود. دو یا سه نفر، پایشان را گذاشته بودند روی سپر، و با دست جعبه های گوجه را گرفته بودند که نیفتند. هر ماشینی که قابلیت داشت کسی رویش سوار شود، سوار شده بود. و تازه خیل جمعیتی دیده می شد که با پای پیاده و به امید یافتن وسیله ای،  به سمت نجف در حرکتند.
        
  • دعوا می شود، برخی تمام ثواب زیارت را همین جا خرج می کنند. آقایان بلند می شوند و جایشان را می دهند به خانم ها. مرد میانسالی دلگیر است، غر می زند. می گوید دو روز است که همسرش را در شلوغی کربلا گم کرده.
  • تا حدود ستون 650 می رود و همه را همین جا پیاده می کند. وسط جاده، کراچ دیگری است. جایی که راه ها جدا می شود، نجف، مهران، شلمچه... هنوز برخی ها خیرات می کنند، خیرات آب... فدای لب تشنه ات «یا حسین»
  • سراغ ماشین های نجف را می گیریم. هی احاله مان می دهند جلوتر... دم اذان است، وارد موکبی می شویم که نماز بخوانیم. صاحب موکب، مانع ورود می شود «ماکو!»
    - فقط صلاة... فقط
    راضی می شود. بنده خدا حق دارد. بعد 20 روز می خواهد، بساطش را جمع کند وبرود دنبال زندگی اش... برایمان مهر و جانماز هم می آورد. بعد ما، یک کاروان دیگر هم برای نماز، اتراق می کند.
  • دیگر نباید فکر کرد به لباس هایی که قابل تعویض ندارند و آنقدر خاکی و گلی شده که دیگر رغبتی به خواندن نماز با آن ها نداشته باشم. چاره‌ای نیست. تنها چیزی که می توانم عوض کنم، چادری است که علیرغم مخالفت دوستان، با خودم آوردم و تقریباً همه نمازها را لااقل با چادر تمیز خواندم.
  • وضو را در همان جا با بطری آب می گیریم و چقدر خوب که اینجا نمازها شکسته است.
  • یکی از آقایان، تماس می گیرد با آشنایی که در نجف دارد، بعد از کلی چک و چانه، قرار می شود ماشینی بفرستد، ستون 600.  ستون 638 هستیم، قریب 2 کیلومتر راه. الان آن قدر خسته هستیم که حتی یک متر را هم ترجیح می دهیم نرویم.
  • به یکی از این موتور سه چرخه ها می رسیم. می گوید نفری 1000 دینار می گیرد تا ستون 600 ما را برساند. بی خیال.
  • نم باران می زند، همسفر سید، شال سبز عربی اش را می اندازد روی سر همسرش. BMWای برایمان می ایستد. راننده، سید است، سؤال می کند که آیا ما هم سیدیم؟! و بعد سوارمان می کند تا یکجایی برساندمان؛ و این شال سبزی است از آبروی رسول خدا... کمی جلوتر، همسفرهایمان که جلوتر از ما در حرکتند را هم سوار می کند. می گوید تا حیدریه می رود. (حیدریه، شهری است میان نجف و کربلا) اصرار که به منزلش برویم. حیف که قرار است یک نفر بیاید دنبالمان.
  • عمود 600، موکب «فاطمة الزهراء» هنوز برپاست، دوتا چادر، و روبرویش، ایستگاه صلواتی آب و چای و یک سوپر کوچک کویری.

    ستون 600 و موکب «فاطمة الزهراء ـ سلام الله علیهاـ»
        

    عمود 600
    1- سوپری در وسط جاده نجف به کربلا...
    2-موکب روبرو که چای و آب می داد. چادر سمت چپ جاده است.
    3- گذاشتم اسمش را «موتور پول» تا جایی که جا داشت، مردم سوارش می شدند. ظاهرا تا وسط راه هم بیشتر نمی رفتند، چون خیلی تردد می کردند. همسفر می گفت این موتورپول ها، در خیابان های نجف، تردد می کنند. خوش بینانه این است که شهرداری آن ها فرستاده تا کمکی باشند برای حمل و نقل زائرین و بدبینانه می شود که آمدند تا از تقاضای مردم بهره بگیرند برای سود کردن. قیمت هایشان هم به نسبت بالا بود.
        
  • پیاده که می شویم، می فهمیم کت یکی از همراهان در ماشین سید جا مانده، پشت شیشه عقب. بی خیال...
  • چشم به راه ماشینی هستیم که قرار است بیاید.
  • سید ما را پیاده کرده وسر وته می کند، ده دقیقه نمی شود که از جلویمان رد می شود. می رود، موقع برگشت با دست تکان دادن ما، خودش هم می ایستد و کت را می دهد. قسمت بود که گم نشود...
  • کفش، کوله، راه، عمود 600، چای عراقی، ناهار برنج و نخود، پسته، موتورهای سه چرخ که پر می آیند و خالی باز می گردند و...
  • دقیقا دوساعت منتظر می مانیم تا «ابومرتضی» برسد. همسفر جلوی ماشین سید را می گیرد تا برایش ترجمه کند که ابومرتضی از آن طرف خط چه می گوید. آن سمت جاده، ایستاده. توی راه، اول خواهرم موفق می شود بگیرتم، بعد مادر و سلام می رسانند به همه.
  • ساعت 4 ونیم روبروی هتل الشفاعة ایستاده ایم. از خستگی روی صندلی های لابی می نشینیم. دختری مهربان از کاروانی که در لابی جمع شده اند برای رفتن به حرم، برایمان آب و آبمیوه می آورد. (آبمیوه اش را اول دیدیم آب سیب قوطی است. باز که کردیم، کاشف به عمل آمد که آب سیب گازدار است. :|) بارهای اضافی را بر می داریم. هتل، باز هم شبی 40$؛ همه زائرین، سال قبل می گفتند که بعد اربعین، نجف خلوت می شود و قیمت های هتل ها، پایین می آید. کاشف به عمل می آید که به دلیل عدم وجود وسایل نقلیه کافی، خیلی از زائرینی که قصد ایران کرده بودند، به نجف بازگشته اند... قرار است تمام گمشده ها هم خودشان را به کنسولگری ایران در نجف برسانند.
  • با این اوصاف، می گردیم و هتل دیگری پیدا می کنیم که ارزش شبی 40$ را داشته باشد. هتلش قابل قبول است. به تمیزی و شیکی هتل های مکه و مدینه هست. اما اتاق هایش کمی کوچک است و از حداقل فضا، حداکثر استفاده را کرده اند. به حدی که اگر بخواهیم جانماز بیندازیم کف اتاق، دقیقاً جلوی در است.
  • بعد از یک هفته، خودمان و وسایلمان را پخش می کنیم. و حمام، آن هم با آب گرم، لباس های تمیز،  و دل پیچه یکی از همسفری ها (الحمدلله ادامه نمی یابد).
  • شام، کمی میوه (پیاز، پرتقال و لیمو)، نان صمون (همان نان های فلافل) دو ساندویچ که نمی دانم چیست (مثلا شبیه همبرگر دراز، البته کمی شیرین است ومزه اش را نمی پسندم.)، نوشابه و ماست مثلاً سفن (عرب ها به ماست سون، می گویند سفن. البته این یکی فقط اسمش سفن بود نه طعم و قیافه اش.)
  • اولین شبی است که بدون سر وصدا می خوابیم. بدون اینکه کسی قرار باشد پایمان را له کند... کسی چراغ روشن کند، حرف بزند، بحث کند، صدایی از راهرو یا اتاق های مجاور، مانع خوابمان بشود. اولین شب آرامش، در جوار حضرت پدر.
  • این بار از آقایان خواهش می کنم مرا شب ببرند و بگذارند حرم حضرت پدر، قرار ساعت یک ونیم.

الی طریق الکربلاء6

اربعین 1436
  • قرار، 00:30بامداد، اینقدر جمعیتی که در موکب خوابیده، فشرده است که بی خیال دوبار رفت و آمد شوم. وسایل را برمی دارم و می آیم دم در، با کلی سلام و صلوات که کسی را، خصوصاً بچه ها را له نکنم. اینجا یک چراغ کم نور را روشن گذاشتند و بقیه را خاموش کردند.
  • ورودی کربلا، باغاتی است موقوفه حضرت عمو...
  • ساعت یک راه می افتیم. نفسم بالا نمی آید. «عمو جان! دستم را بگیرید.» الان در هوای حسینیم...

    ورودی کربلا، هم خستگی بود، و مهم تر شوق رسیدن به حضرت ارباب... و هم اینکه فرصتی نبود برای ایستادن و تنظیم دوربین...
        
    ستون ها، ما را می رسانند نزدیک پل کربلا، زیر پل، سمت راست... از دور هاله ای از گنبد و مناره ها، دیده می شود. یعنی این حرم حضرت عمو است؟!
  • هاله نورانی، بیشتر رخ می نماید. «السلام علیک یابن أمیرالمؤمنین»
  • یکساعت بیشتر شده که راه آمده ایم، اما شوق وصال حرم حضرت ارباب و عمو، مانع توقف می شود... «پاهای من! تحمل کنید، مرا برسانید به حضرت ارباب...»
  • حتی برای خوردن یک لیوان آب! اما از حلیب کاکائو، نمی توان گذشت.
  • سر دوراهی، معلوم است که کدام طرف می خواهیم برویم، حرم حضرت ارباب... اینجا گفته اند، دیگر غسل زیارت هم نیاز نیست، با همان سر و روی خاکی بیایید...اما
    سرانجام
    اول می رسیم روبروی حرم حضرت عمو «السلام علیک یا عمی العباس» و بعد می رویم سمت حرم حضرت ارباب.
  • بامداد اربعین
    «السلام علیک یا اباعبدالله...»
    زیارت اربعین را همین جا زمزمه می کنیم...
    چقدر جای پدر و مادر خالی است. چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر
  • جمعیت فشرده است، اما نه به فشردگی بیت الله، بدایة المزدلفه.

    و این فقط حسین (علیه السلام) است که می تواند دل این همه عاشق را یکجا جمع کند...
        
  • گوشه ای، کنار خیابان، روبروی موکب امام رضا، می نشینیم.بعد نیم ساعت، آقایان می رسند، ما را می گذارند توی یک چادر که نماز بخوانیم تا بتوانیم جایی پیدا کنند. کوله هایمان را هم می برند.
  • چادر را صاحب خانه، جمع می کند. عرب ها یک عادت خوب دارند. درگیر نمی شوند. بحث نمی کنند، آدم را توی موقعیت انجام شده، قرار می دهند. زن عرب با دخترانش، همه تشک ها، پتوها وبالش ها جمع می کند، دیوارهای چادر را هم بالا می زند... :| چاره ای جز ترک چادر، نمی ماند.
  • علی الحساب، آقاسیدی، جایمان می دهد تا یک جای دیگر پیدا کنیم. حیاط خانه اش، ظاهرا برای استفاده از سرویس بهداشتی، باز است، صدای پخت و پز هم از حیاط می آید. مهربان همسرش، ناشتایی برایمان می آورد، پنیر کاله و خامه پگاه. سر صحبت باز می شود، فارسی را خوب حرف می زند. هموطن است. از همان هایی که زمان کشف حجاب رضاخانی آمدند عراق، همین جا ازدواج کرد و ماندگار شده... خواهر وبرادرها، ایرانند. خواهر شوهرش هم تهران زندگی می کند.
  • چقدر دوملت ایران و عراق، باهم دوست بودند و برادر. خدا صدام را لعنت کند که اینگونه بین دوملت جدایی انداخت.
  • همسر سید، برایمان رختخواب می اندازد. طبقه پایین، هال، سرویس بهداشتی، حمام و آشپزخانه؛ طبقه بالا، دورتا دور اتاق است که وسز طبقه هم مشرف است به پایین و نرده دارد؛ ظاهرا اتاق های بالا را اجاره داده اند به زوار. شبیه خانه های قدیمی است. همسفر می گوید شبیه این خانه را شمال زیاد دیده است. خانه شخصی است و پسرهای آقاسید رفت و آمد می کنند،  با روسری می خوابیم.
  • ساعت یک بلند می شویم... برایمان ناهار می آورند. این یکی واقعاً قابل خوردن نیست. کوله ها را که می آورند، مهربان همسر سید، می گوید تو نیاوریمش... می ترسد ماندگار شویم. فامیل خودش، دوشب است که بین الحرمین خوابیده اند.
  • آقایان خیالشان راحت شده و ما را گذاشتند ورفتند. بیست باز زنگ می زنیم و بی جواب می ماند. اخرش کاشف به عمل می آید رفته اند حرم! :|
  • همان جا، باز زیارت اربعین می خوانم. خدا را شکر که رسیدیم به حرم حضرت ارباب
  • دختر سید تازه رسیده، فاطمه... ناراحت است که دیر رسید و نتوانستیم با هم، هم کلام شویم.
  • حدود 5 عصر، اول می رویم دنبال خانمی که می گویند خانه اش همین کوچه پشتی است. تا نیمه راه می رویم، اما آخرش آقایان پشیمان می شوند و مارا برمی گردانند. می رویم محل اسکان خودشان. یک اتاق می دهند به ما، ابوعلی، هر تشک را شبی 40 هزارتومن اجاره می دهد.
  • اتاقی که ما هستیم، اتاق خواب است. کمد، تحت، دراور چوبی است وقدیمی. عکس چند نفر از اموات روی دیوار است با تاریخ وفات... و عکسی خانوادگی با صحن انقلاب حرم امام رئوف.
    و چقدر شیعیان شبیه همند. هر کدام، هر جا باشند، حسرت زیارت امامی را دارند که در جوارش نیستند. حتی اگر در کشوری زندگی کنند که 6 امام معصوم در آن مدفونند، باز هم به یاد زیارت مشهد الرضا زندگی می کنند.
  • شامِ کربلا، فلافل+ نوشابه.

    خدا خیر دهد یکی از استادانم را، وقتی زنگ زدم خداحافظی، از جمله وسایلی که تدکید کردند با خودم بیاورم، سفره یکبار مصرف بود که انصافا خیلی به درد خورد. نان فلافل ها همیشه تازه بود و نرم.
        
  • روضه می خوانیم برای خودمان... 4 نفر دیگر می آیند توی اتاق، اصفهانی اند و تنها آمدند. الان یک هفته ای هست که مانده اند، دوسه روز دیگر هم قرار است بمانند.
  • بالاخره دراز می کشیم و قرار را می گذاریم برای 12 ونیم.