⠀

⠀

الی طریق الکربلاء3

 چهارشنبه 193/9/19
  • 3:45 بامداد. حرکت از عمود 96. نم نم باران می آید. کیسه تنها وسیله سبکی است که حداقل سرمان از خیس شدن، محفوظ بماند. روی کیسه چفیه می اندازیم. خش خش کیسه، اذیت می کند.
  • ستون 190، موکب «فاطمة الزهراء» محل اقامه نماز صبح. لحظه ای غفلت، باعث می شود که خواب، غلبه کند. چادرها گلی شده... برای بعضی ها، تا کمرشان هم گِل پاشیده. اندر عوارض راه پیمایی با دمپایی، همین است که شلوار یا چادر، بیشتر گِلی می شوند.

    راه رفتن در شب ها وخنکای صبح، خیلی می چسبید. هم ساکت بود، و هم راحت تر وسریع تر حرکت می کردیم، چون اول صبح بود. تنها مشکلش این بود که گرسنه می ماندیم و اکثر موکب ها برای راهپیمایان در روز تدارک می دیدند تا شب.
      

    دیدن علم هایی با نام مقدس حضرت موعود، یادمان می آورد که این راه را داریم برای چه می رویم و هدف نهایی مان چیست... حاج آقا پناهیان، یک نکته عجیبی گفتند: اگر یک سال مردم روز اربعین برای حضرت ارباب، خوب عزاداری کنند، آن سال، سال ظهور خواهد بود.
        
  • تمثال خیلی هست. مسیر پر است، علم ها و پرچم های کوچک و بزرگ و ورودی موکب ها،  واقعاً خدا را شکر می کنم که با اقدام شاید تند شهرداری، تمثال های ائمه معصومین از مساجد و تکایا جمع شد. حس خوبی نیست دیدن این تصاویر. همه هم شکل هم. کاش می شد پیاده روی اربعین و شهرهای مقدس شیعه، تمثال های معصومین را کنار می گذاردند.
  • از جمله ماکت هایی که زیاد در مسیر دیده می شود، گهواره های سبز رنگ خونی است... فدای کوچک ترین سرباز حضرت ارباب... «لایوم کیومک یا اباعبدالله»
  • 7:15، ستون 285. اولین موکب الإمام الرضا (علیه السلام) بوی وطن عجیب می پیچد در مشامم.
  • صبحانه تمام شده و دریغ از حتی یک آب خوردن. صدای حاج میثم مطیعی می آید... بنر حرم امام رئوف را هم زده اند.

    چقدر اینجا دلم برای امام رئوف تنگ می شود...
    «کرب و بلا، مدینه، نجف جای خود ولی/ در مشهدالرضا وطنی دارم از قدیم»

        
  • شخصیت های سیاسی، علمی، مذهبی و... هم وطن را بیشتر در همین موکب ها می بینیم. از نمایندگان مجلس مثل نماینده بروجرد و جناب بذرپاش تا دکتر کوشکی و حاج حسین یکتا. شاید از باب امنیتشان هم هست. اکثرا هم لباس مبدل پوشیده اند که با یک نگاه، شناخته نشوند.
  • تازه می فهمم چرا برای اینکه شترها سریع تر حرکت کنند، برایشان «هُدی» می خوانند. احساس شتر بودن دست می دهد و هر جا در مسیر، صدایی حرکت می کند (اینکه می گویم صدایی که حرکت می کند، برای این است که صدای مداحی از خیلی از موکب ها به گوش می رسد وصداهای ثابت، قدم ها را تند نمی کند. حالا این صدا ممکن است صدای یک نفر، یک جمع یا حتی بلندگو باشد.) ناخودآگاه سرعت بالا می رود. اما بعضی هایشان آنقدر سریع از کنارمان عبور می کنند که نمی توانیم با سرعت آن ها راه برویم.

    عکس های حضرت آقا، همه جا بود. از پیکسل هایی که روی کوله ها نصب می شد، تا عکس های بزرگ و حتی بنرهایی که زده بودند با عنوان «ان العلماء ورثة الأنبیاء» که عکس آقا در وسطش بود. ایرانی و غیر ایرانی هم نداشت. همسفر به نقل از یکسری از دوستانشان می گفت: دوسال پیش که ما عکس حضرت آقا را پخش می کردیم، به ما می گفتند شما پول گرفته اید که این کار را می کنید؟! این روزها، خیلی ها تحت ولای ولی امر مسلمین جمع شده اند. شکر... حتی این پیرزن ایرانی که جز عکس حضرت آقا، چیزی همراه نداشت.
        
  • امروز صبحانه، به صرف نیمرو و چای. بعد از مدت ها، قریب 10 سال، ترک عادت می کنم. چای عراقی می‌چسبد در خنکای صبحدم.

    موکب ها، معمولاً پلاک شناسایی داشتند، خصوصاً موکب هایی که ساختمان داشتند و چادر نبودند. سال تأسیس خیلی ها، به سال های بعد سقوط صدام بر می گشت و یک همچین موکب هایی مال سال ها قبل، بیش از نیم قرن و در زمان صدام ملعون... حتی سال تأسیس، 1951 هم دیدم. انگار هویتشان بود. افتخار بیش از نیم قرن به زائرین پیاده حرم حضرت ارباب... فکر کنید همین کار در زمان خفقان حکومت صدام.
         
  • ساعت 10 واندی. اولین تاول، می ترکد و دردی همراه با سوزش شدید وجودم را پر می کند. باید ایستاد و تدبیری کرد برای این زخم تازه... به یاد تاول های پای بانو رقیه می افتم. ورودی موکب، دیدن یک آشنا، تا مدت ها شارژمان می کند. دخترجوانی از تاول ها می نالد «دیگر نمی تونم راه بروم.» تازه اول راه است، برای جا زدن، زود است، خیلی زود... نیم ساعتی معطل می شویم و راه می افتیم. ستون 440 هستیم. ترجیع بند آقایان، یک جمله است: «می خواین ماشین بگیریم؟» انگار منتظرند که وا بدهیم.
  • عکس همه علما هست، از حضرت آقا و امام گرفته تا روحانیونی که نظام اسلامی ما را قبول ندارند و در عمل و حرف ساز خودشان را می زنند.
  • 11:15، توقفی برای نماز. آقایان خوابشان برده... پاها، اذیت می کنند. بی خیال! هنوز 1000 ستونی راه مانده. شارژ گوشی ها تمام شده، هر کاری هم می کنم، نمی توانم توی پریزهای 3 تایی، بکنمش تو... خیلی محافظش سفت است.

    همه شیعیان آمده اند تا در حد توان به زائرین حرم ارباب خدمت کنند. حتی شیعیانی که بخاطر حکومتشان، در رنج و سختی و عذابند. تا جایی که در دستگاه های دولتی، بخاطر شیعه بودنشان استخدام نمی شوند. دلگرم شدم به دیدن موکب شیعیان عربستان... طرح نهایی موکب را هم زده بودند. ان شاءالله حکومت عربستان هم به دست شیعه بیفتد. و برویم بقیع را بسازیم...
        
  • 14:15 عمود 510، وسط جاده یک کامیون ایستاده و نارنگی پخش می کند. چقدر می چسبد... از هلال احمر، دوتا پماد گرفتم برای تاول ها و آخرش هم تسلیم مسکن ها می شوم.
  • اینجا خیلی ها دور از تمام مظاهر دنیا آمده اند، سر برهنه و پا برهنه... حتی در میان گل، خاک و سنگ... شاید بیشتر از امثال بنده هم پاهایشان زخم شود. اما در راه عشق، از همه چیز می گذرند... «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست»
  • گداهای اینجا کلاً مترقی هستند، یک بلندگو دستی هم دستشان می گیرند و از زیر چادر، حرف می زنند. بعضی ها هم به خودشان همین قدر هم زحمت نمی دهند و نوار ضبط شده پشت بلندگو می گذارند.
  • بعد ستون 600 یک موکب تمیز پیدا می شود. عمود 658، امشب حاج آقا پناهیان سخنرانی دارند. نزدیک 25 کیلومتر راه آمده ایم و دیگر این سه کیلومتر را توان نداریم. پیرزن مهربانی موکب دار است. برایمان پتو می اندازد، دخترش، کودکی شیرخواره دارد. دیر رسیده ایم و وسط راه سهممان می شود. آنقدر پاهایم را له می کنند که بی خیال خواب می‌شوم. دیدن جلوی پا، اینقدر سخت است؟!
  • هموطن میانسالی با دخترش از راه می رسد و همان پیرزن مهربان، به آرامی می گوید جا نداریم! زن، از خستگی بود به گمانم، هر چه دلش خواست گفت، آنقدر که اشک پیرزن را درمی آورد. درست نبود، این حرف ها... ما مهمانیم. کجای ایران، اینگونه از زائران پذیرایی می کنند.
  • زن مشهدی، می شود مترجم ایرانی ها، متولد نجف است و تا یازده سالگی در جوار حضرت پدر زندگی کرده.
  • زنی عراقی، وقتی پاهایم را می بیند، پیشنهاد می دهد از «بی بی» استفاده کنم. هر چه می گوید، منظورش را نمی‌فهمم. آخرش یک پوشک بچه نشانم می دهد. تشکر می کنم، اما با پوشک دیگر پایم توی کفش نمی رود.
  • باز هم فلافل شاممان است که زحمتش را آقایان می کشند. البته خود موکب، شام مختصری می دهد که به جایی نمی رسد...  کلا عراقی ها به «نخود» ارادت ویژه دارند. خیلی از غذاها با نخود پخته می شود، حتی قیمه شان. توی مسیر هم، هر جا صف بود، باید می فهمیدیم که صف فلافل است و لاغیر. از حق نگذریم، فلافل های خوشمزه ای دارند.
  • یکسری گوشی ها و شارژها را می دهیم آقایون شارژ کنند، اما آن ها هم پریز خالی پیدا نمی کنندو گوشی های شارژ نشده را باز می گردانند.
  • «نور» با مادرش آمده، دختری عراقی که عجیب به ایرانی ها شباهت دارد و دانشجوی داروسازی است. نماز می خوانند و بعد از شام، حرکت می کنند. نارنگی هم آخر شب پخش می کنند. سردی نارنگی، آدم را خنک می کند.
  • سینه زنی زنان عراقی، حال و هوا و سبک خودش را دارد. اساسی می خوانند و همراهی می کنند... حتی اگر نصف جمعیت خوابیده باشند. خیلی ناراحت کننده است که هیچ چیزش را نمی فهمم.
  • آقایان، یک دوش آب سرد می گیرند و خانم هایشان، اذعان می کنند که رنگ و رویشان باز شده.  لباس هایشان را هم می شویند. و همین جاست که لباس مشکی یکی از آقایان در ماشین لباسشویی با یکی دیگر عوض می شود. این لباس هم کهنه تر است و هم کوچک تر. بارانی شان را برعکس روی لباس می پوشند که کمتر ضایع باشد.
  • این لباس تا برگشت دوباره به نجف، همراهشان بود. موقع نماز، درش می آوردند. حکم غصب می تواند داشته باشد. به قول همسفر، تازه فهمیدم که چرا توی احکام، می گویند نمی شود با لباس غصبی نماز خواند. همیشه پیش خودم می‌گفتم مگر کسی که غاصب است، نماز هم می خواند؟!
  • تمام شب رد شدند و پایم را له کردند و تمام! همسفر می گفت، یکی که پایت را له کرد، بلند شدی ویک چیز هم گفتی... (شاید له کردن پا، خیلی دردناک نباشد، اما تاول ها، درد را تشدید می کند...) چراغ ها هم اصلاً خاموش نشد، کاملاً، پر نور، خوابیدیم... :|

الی طریق الکربلاء2

سه شنبه 93/9/18
  • صبحانه در قصرالشفاعه، کره، پنیر، چای، شیر، مربا، عسل، حلوا ارده... بارهای اضافی را می گذاریم همان جا.
  • مجبور می شویم که سیم عراقی ابتیاع کنیم. به بهای 15 هزار تومن. دو سیم کارت، یکی دست خانم ها و دیگری دست آقایان.
  • ساعت 10، راه می افتیم به سمت کرب و بلا. کوچه پس کوچه ها پشت سر می گذاریم تا بالاخره به جاده اصلی و عمودهای شماره دار می رسیم. ستون 53 نجف. روی پل نجف، سلام آخر به حضرت پدر، اذن و طلب یاری برای رسیدن به حرم دردانه شان.
    ابتدای پل خروجی شهر نجف...
      
    نمایی از روی پل به سمت نجف. یادم هست از روی چل، نمایی از گنبد و گلدسته حرم حضرت پدر معلوم بود، اما در این عکس نیافتمش...
      
  • وادی السلام، شهر ارواح مؤمنین... شهری با کوچه های باریک و خانه های که وسعتش را فقط اهالی شهر می دانند، نه زائران.
    وادی السلام، شهر ارواح مؤمنین
      
  • 11:35 توقفی کوتاه برای تجدید وضو. عمود 92 نجف... و «حنان» نجفی، التماس دعایی داشت برای زیارت در حرم امام رئوف و دعوتمان کرد به منزلش در نجف... فرصتی نیست برای ماندن.
    حنان، پوشیه زده، ابتدا هم دستش را به علامت پیروزی گرفت. درست در لحظه ای که عکس گرفته شد، دستش را گرفت پایین.
         
  • سبزی پلو با ماهی. یک ظرفش را باهم تمام نمی کنیم. واقعاً ماهی غذایی نیست که سرپایی و هول هولکی بشود خورد. قاشق هم که کلا در قاموسشان نیست. 
  • اولین نماز در حوالی حرم حضرت پدر. موکبی، زیر پل. قیمه نجفی که در راه می خوریم و این بار با قاشق یک بار مصرف.
    علم های زیادی در طول مسیر دیده می شد... گاهی آنقدر پرچم هایش بلند که هنگام عبور علمدار، پرچم روی سرت کشیده می شد. مثل همین علم ها، که با نام مقدس «یا حسین» شروع می شد و تا پرچم سبز رنگ «یا فائم آل محمد» ادامه داشت.شیعه، با علم و علمدار، خیلی سر کار دارد.

    ماکت های زیادی در طول مسیر بود، از اسب و ضریح و خصوصا گهواره های خونین... فرصت عکس گرفتن نبود. جایی تا می آمدم دوربین را بیرون بیاورم، رد می شدیم و من هم بی خیال. ایستادن های بی مورد، فقط سرعتمان را می گرفت.
       
  • 13:22، ستون 171 نجف. موکب هایی هست برای ماساژ زائرین. به زور یکی از همسفرها را گیر می اندازند و ماساژش می دهند. البته آقایان... بقیه هم میروند. یکی از همسفرها در جواب سؤالمان که می پرسیم چطور بود، می گوید: «خدا پدر ومادرش را بیامرزد.»
  • 14:10، جاده کربلا شروع می شود.

    بزرگراه نجف به کربلا، از این ابتدا دو بانده است. یک باند رفت، یکی برگشت و عمودها در وسط قرار دارند. (سمت چپ، باند رفت، یعنی از نجف به کربلا، روزها برای عبور خودروها بسته است و زائرین در آن تردد می کنند.) تا انتهای جغرافیایی نجف و شروع جاده کربلا، 182ستون است وبعد می شود «طریق یا حسین»، عمودها دوباره از یک شروع می شود تا 1452 و رسیدن به حرم حضرت عمو.1پرچم سبز رنگ روی عمودها، شعار امسال پیاده روی بود: جمله از بانوی صبر «فواللَّه لن تَمحوا ذکرَنا؛ به خدا سوگند که هرگز نخواهند توانست نام ما را محو کنند»
  • از همان ابتدای مسیر، همه چیز پیدا میشد. آب، میوه، قهوه، چای تا انواع و اقسام غذاها؛ ناهار از ساعت 10 توی مسیر پخش می‌شود.
  •  کودکان عراقی نیز پا به پای پدران و مادران خدمت می کردند به زائرین حرم حضرت ارباب...
    پسرکی که روی میز ایستاده، با یک هیجانی، آب می داد.خیس عرق شده بود. پیکسلی به یادگار هدیه دادم. با ذوق داد دست پدر که برایش بخواند وبعد وصل کرد به سینه اش... نقش روی پیکسل این بود «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة»
      
  • چند اصطلاح تشکر آمیز، خیلی به کار می آید «مأجور ان شاءالله»، «شکراً»، «رحم الله والدیک»
  • نیم ساعت بعد، جلوی یکی از موکب ها می‌ایستیم؛ وارد که می شویم، اول اتاق است و بعد سرویس بهداشتی. تمیز است، در روشویی، صابون هم پیدا می شود. همه لباس ها را درمی آوریم و راحت یک وضوی خوب می گیریم. اهل خانه، مشغول درست کردن خمیرند برای نان شب احتمالاً. موکب تمیزی است. حیف که خیلی زود است برای شب ماندن، وگرنه اتراق می کردیم.
  • هر کس به قدر وسعش خیرات می کند. از دستمال کاغذی، تا پاشیدن و زدن عطر و گلاب به زائران حضرت ارباب؛ از جمله چیزهایی که خیلی در مسیر هست، مجمعه های خرماست که با ارده و کنجد مخلوط شده. مثل کپسول مولتی ویتامین است. می چسبد و انرژی می دهد.
  • یادم نیست دقیقاً از کجا، یک مسیر خاکی دیدم که جاده را دو قسمت می کرد. (قطعا از اول مسیرمان نبود.) راه خاکی «مسیر خفیف» بود. یک راه فرعی، کنار جاده اصلی و آسفالت، برای آن هایی که آهسته تر می روند و اکثراً موکب ها در همان مسیر مستقرند و جاده اصلی که روزها برای عبور و مرور ماشین ها بسته است و کسانی که سریع تر طی طریق می کنند، از این جاده استفاده می کنند؛ و گاهی ایستگاه هایی در این مسیر هم هست. البته شب ها، جاده آسفالت تا حدود ساعت 2ونیم، سه برای عبور ومرور ماشین باز بود و تنها مسیر پیاده روی، همان جاده خاکی است که خلوت است. حرکت در مسیر خاکی، یک حسن بزرگ داشت. شماره عمود ها دیده نمی شد و وقتی اتفاقی متوجه شماره عمود می شدیم، کلی خوشحال بودیم از این همه راهی که آمدیم. اما در مسیر آسفالت، گاهی یکی یکی عمودها را می شمردیم...
  • 15:45، عمود 96؛
    خیلی با لهجه صحبت می کند. مجموعاً 7 خواهر و سه برادرند؛ همه حرفش از همسر است و ازدواج، حتی سراغ لوازم آرایشی را هم می گیرد. از حبیبش می گوید «حسن»، پسر همسایه. مخالفت پدر تا به حال مانع وصلشان شده، عمه می گویند اینها غریبه اند. دنبال تلفن همراه می گردد که با حبیبش حرف بزند. خواهر 7 ساله اش «حوراء» هم ترجیح می داد خودش را با بازی های موبایل سرگرم کند.
  • وضو خانه دارد، اما چه فایده، «آب ماکو!» 4 تا ستون می روم جلوتر برای تجدید وضو.
  • یک پیکسل، سهم حوراء می شود. چند بار حاضر می شود و می آید سراغم که برویم سینه زنی، طبقه پایین. خستگی اذیتم می کند... «تعبان» را می فهمد و بی خیال می شود.

1- عکس هایی که کیفیتشان پایین تر است را برای تکمیل مطالب، از روی فیلم های سفر، با ساده ترین نزم افزارهای موجود، عکس گرفتم. به بزرگی خودتان ببخشید.