⠀

⠀

بستنی

از آفات دیر نوشتن است، اینکه مطالبت تکراری است... یک موضوع را بارها گفته ای، همین!

اینجا آنقدر متروک شده که هر وقت نظری گذاشته می شود، به غایت خوشحال می شوم...

می خواهم حالا که فرصتش هست، دوباره شروع کنم به نوشتن خاطرات... البته نه پیوسته و منظم. به صورت داستانک...


- نان اضافه! کسی نبود؟!

خبری از کباب با نان اضافه نبود؛ اینجا عرفات بود و دست و دلبازی مدیر کاروان، باعث شد همه یک بستنی قیفی عربی مشت بزنند توی رگ!
فقط تفاوتش این بود که گرمای هوا باعث شد که بصورت مدرن بستنی قیفی بخوریم...
بستنی اش را ریخت توی کاسه های کوچک...
نان هایش هم دست یکی از بچه ها بود که توی اتوبوس داد می زد:

- نبود؟! نون اضافه... کسی می خواد؟!


انتظار

این مطلب را سال گذشته برای مسابقه شعر و متن خوانی اداره خواندم؛ خواندم برای آقایمان، اول دوست داشتم که ببرم، اما همان بهتر...

کاش آقایمان قبول کنند...

بسم رب المهدی، الذی یجب أن ینتظر فی غیبته

می‌نویسم که «شب تار سحر می‌گردد»

یک نفر مـانده از این قــوم که برمی‌گردد*


  • بچه‌تر که بودیم، وقتی از «أمن یجیب» پرسیدیم، گفتند برای رفع حاجت می‌خوانند؛ ما هم همراه شدیم؛ به امید خوب‌شدن مادربزرگ، گرفتن نمره 20، نیامدن خانم معلم، اردو رفتن، تعطیل شدن مدرسه...
    بزرگتر که شدیم، همیشه بعد از نمازجماعت‌ها،‌برای رفع حاجت مذکور، مریض منظور، مریضه منظور، 5 أمن‌یجیب می‌خواندیم.
    اما غافل شدیم از «مضطر حقیقی»؛ زمانی که او دست به دعا برمی‌دارد و آن وقت این‌بار دست خداست که «یکشف السوء» می‌کند و بعد می‌شود «و نجعلهم خلفاء الأرض»
  • بارها از ولی عصر عبور کردیم و رفته‌ایم ونک، هفت‌تیر، راه‌آهن، انقلاب، تجریش، جمهوری، آزادی و فراموش کردیم که باید از ولی عصر می‌رسیدیم به ظهور...
  • از بچگی یاد گرفتیم «اللهم کن لولیک» را بلند بخوانیم تا تشویق شویم، تحسین شویم، جایزه بگیریم... اما یادمان رفت فقط دعا برای سلامتی آقایمان کافی نیست.
  • از بچگی خواندیم «آن مرد آمد» و گفتند برای آمدنش فقط 313 یار می‌خواهد. اما هیچ‌گاه محاسبه نکردیم که از این 1173 سال که از غیبت آقایمان می‌گذرد، چرا نتوانستیم 313 نفر تربیت کنیم.
  • بارها حافظ را باز کردیم و فال گرفتیم برای همه چیز، ازدواج، دوستی، کار، دانشگاه...
    اما «چقدر آمدنش را، چقدر فال زدیم»**
  • برای همه چیز نذر کردیم، از پاس‌کردن امتحان، تا گرفتن وام، اضافه‌کاری، ارتقاء و قرارداد... اما یادمان رفت برای آمدنش هم می‌شود نذر کرد.
  • همین نیمه‌شعبان، هر سال به یمن قدومش همه جا را نور باران می‌کنیم،‌بساط شرینی و شربت برپا می‌کنیم
    اما یادمان هست که امسال آقایمان 1179 ساله می‌شوند؟
    یعنی 11 قرن...
    430 هزار و 335 روز
    10 میلیون و 328 هزار و 40 ساعت...
    چقدر یادمان مانده؟


و به امید...
        روزی که آن مرد بیاید...
                       تمام خیابان ولی عصر را آب‌پاشی می‌کنیم...
                                            هر چند که او خود، باران را می‌آورد...


*بیت اول از سروده‌های جناب حمیدرضا برقعی است...

** این هم تضمینی به یکی از مصراع‌های آقای برقعی «کتاب حافظم از دست من کلافه شده است/ چقدر آمدنش را... چقدر فال زدم»