از آفات دیر نوشتن است، اینکه مطالبت تکراری است... یک موضوع را بارها گفته ای، همین!
اینجا آنقدر متروک شده که هر وقت نظری گذاشته می شود، به غایت خوشحال می شوم...
می خواهم حالا که فرصتش هست، دوباره شروع کنم به نوشتن خاطرات... البته نه پیوسته و منظم. به صورت داستانک...
- نان اضافه! کسی نبود؟!
خبری از کباب با نان اضافه نبود؛ اینجا عرفات بود و دست و دلبازی مدیر کاروان، باعث شد همه یک بستنی قیفی عربی مشت بزنند توی رگ!
فقط تفاوتش این بود که گرمای هوا باعث شد که بصورت مدرن بستنی قیفی بخوریم...
بستنی اش را ریخت توی کاسه های کوچک...
نان هایش هم دست یکی از بچه ها بود که توی اتوبوس داد می زد:
- نبود؟! نون اضافه... کسی می خواد؟!
این مطلب را سال گذشته برای مسابقه شعر و متن خوانی اداره خواندم؛ خواندم برای آقایمان، اول دوست داشتم که ببرم، اما همان بهتر...
کاش آقایمان قبول کنند...
بسم رب المهدی، الذی یجب أن ینتظر فی غیبته
مینویسم که «شب تار سحر میگردد»
یک نفر مـانده از این قــوم که برمیگردد*
و به امید...
روزی که آن مرد بیاید...
تمام خیابان ولی عصر را آبپاشی میکنیم...
هر چند که او خود، باران را میآورد...
** این هم تضمینی به یکی از مصراعهای آقای برقعی «کتاب حافظم از دست من کلافه شده است/ چقدر آمدنش را... چقدر فال زدم»