بسم الله الرحمن الرحیم
آوارگان فرودگاه مدینه
اشاره میکند دنبالش بروم. مادر میرود آقایان را خبر کند. مأموری پشت میز نشستهاست. بلیط را طرفش میگیرم. او لیستش را نگاه میکند و میچرخاند تا من هم ببینم.
روبروی شماره پروار نوشته شده: 5 بامداد، اما با خودکار آبی روی عدد 5 خط کشیده شده و نوشته شده 23... این یعنی خبر آقایان، اشتباه نبوده است.
دست از پا درازتر بیرون میآیم.
همه از صف بیرون میآییم و انتهای فرودگاه میایستیم. صندلیها همه پر است. به پیشنهاد مادر، زیرانداز میاندازیم و روی زمین مینشینم!
- فکر کنید اومدیم سیزدهبدر!
زبان مادری
وقت نماز است و باید همینجا داخل هواپیما، نماز بخوانیم. روی آسمان... وضو دارم، بلند میشوم که نماز بخوانم، اما مهمانداران مانع میشوند و تذکر میدهند که تعادل هواپیما بهم میخورد! نمیدانم حتماً مدل خاصی باید راه رفت تا تعادل بهم نخورد و خودشان مستثنا هستند. مادر با خنده میگوید: «آخه مگه سنجاقکه تعادلش بهم بخوره!»
یکی میگوید همینجور نشسته بخوانید. دومی اظهارفضل میکند: «قبله همین طرفهها.» سومی از اضطرار میگوید و حرص میخورم بابت جماعتی که حاجی شدهاند، اما هنوز معنای اضطرار و جهت قبله را نمیدانند. چشمشان را که دور میبینم، سریع در راهروی هواپیما، قامت میبندم. وقتی مهمانداران حریف مسافرین نمیشوند، یک ایرانی را پشت بلندگوی طیاره میبرند تا نصیحتمان کند و انتهایش تهدید میکند که اگر حرف مهمانداران را گوش نکنیم، در فرودگاه مقصد اجازه خروج از هواپیما را نمیدهند.
خب میخواهند با ما چکار کنند؟ برمان گردانند مدینه؟ چقدر خوب...
حالا این همه معایب گفتم، از مزیت پرواز هم بگویم. وعده صبحانه حسابی میچسبد. نیمرو، سیبزمینی سرخکرده، آب بستهبندی، آب پرتقال، سالادالویه کوچک، کیک، نان باگت، چای و بسته کامل صبحانه.
برای 7 و نیم صبح در فرودگاه مهرآباد به زمین مینشینیم. سریع گوشی را روشن میکنم و اول به خانه زنگ میزنم. با اولین بوق، گوشی برداشته میشود. خواهر نگران و ناراحت جواب میدهد. گممان کردند، حق دارند. فرودگاه میگوید پرواز نشسته، خبری از ما نیست، گوشیها هم که خاموش بودهاست. فقط میگویم مفصل است، بیایید، تعریف میکنم.
به خاله هم خبر میدهم. پلهها را پایین میروم. کسی میگوید:
- زائرین بیاین از این سمت، اینجا بایستید تا اتوبوس بعدی بیاد.
دیدن اولین مأمور فرودگاهی با کاور شبرنگ که به زبان مادری حرف میزند، لبخند پهنی روی لبهایم نقاشی میکند. بعد از یک ماه، باز هم هموطن میبینیم. اینجا خاک پاک کشورمان است و هیچکجا سرزمین مادری نمیشود.
بعد از عبور از گیت گذرنامه، به سالن تحویلبار میرسیم. چک کردن بارها حجاج، تا دو ساعت هم ممکن است طول بکشد. چمدانهایمان باید با پرواز قبلی رسیدهباشد. از انتظامات سالن، سراغ چمدانهای جامانده را میگیریم. میگوید اگر باشد، همانجا گوشه سالن است.
به سمت ریل بار میرویم. چمدانهایمان با نظم و ترتیب، گوشه سالن به انتظار نشستهاند.
میخندم به بهترین بدرقه... به پیامبری که رحمت للعالمین بود. زیارت وداعی را قسمتمان کرد تا گوشه دلمان نماند. نذاشت غم دوری از مدینهالنبی، قلبهایمان را بفشارد. نگذاشت فرودگاه مدینه، بیش از دوساعت معطل شویم و باز هم شرایط را طوری رقم زد که به محض ورود، حتی در فرودگاه کشورمان هم انتظار نکشیم. شاید اگر بیشتر حواسم به او بود، همان دوساعت را هم مثل مادرم، نگران و مضطرب نبودم. الحمدلله رب العالمین
پ.ن:
1. سال 88 هواپیمایی سعودی، از نماینده بعثه حساب برد و اعتراض او، آنها را به تکاپو انداخت و در عرض کمتر از یک ساعت، و با کسب رضایت کتبی مشکل را برای 11 مسافر حل کردند؛ اما عملکرد دولت ما را به کجا رساند که 6 سال بعد، دولت سعودی جواب نماینده بعثه، سفیر و وزیر را درباره مفقود شدن و شهادت 464 حاجی را نداد و فقط با تشر و صلابت امام خامنهای (حفظهالله) توانستیم پیکر شهدا را بازگردانیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بیایید فرض کنیم همه حرفها به تعبیر اکثریت مسلمین، دروغ و شیعه برای خودش تاریخسازی کردهاست. پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) مگر چند فرزند داشتند؟ چند فرزندشان بعد از ایشان زنده ماندند؟ کسی شک دارد که حضرت زهرا (سلام الله علیها) عزیز پیامبر بود؟ ام ابیها بود؟ ایشان احترامشان میکردند؟ چرا قبر همان یک فرزند نیست؟ مگر جای دوری زندگی میکردند؟ مگر مخفی شده بودند؟ قبر مادر بشریت که معلوم نیست چند میلیارد سال، قبل از ما از دنیا رفته، قبر پدرمان حضرت آدم، حضرت نوح و بسیاری از انبیاء(صلوات الله علیهم) معلوم است، اما مزار پارهتن رسول خدا، تنها فرزند پیامبر خاتم، معلوم نیست کجاست! بزرگواران! بر فرض، همه حرفهای بچه شیعهها دروغ! میشود جواب همین یک سؤال را بدهید؟
أَسْتَوْدِعُکَ اللّهَ وَأَسْتَرْعِیکَ وَأَقْرَأُ عَلَیْکَ السَّلامَ
تورا به خدا میسپارم، خداحافظ در پناهخدا، هوایم را داری؟
آمَنْتُ بِاللّهِ وَبِمَا جِئْتَ بِهِ وَدَلَلْتَ عَلَیْهِ
اقرار میکنم ایمان آوردم به خدا و آنچه تو برایمان آوردی...
اللّهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیارَةِ قَبْرِ نَبِیِّکَ
خدایا، پروردگارا، معبودا! سفر آخرم نباشد... اینجا آخرین دیدار با رسولخدا (صلیالله علیه و آله و سلم) نباشد.
هر وقت به این بند میرسم یاد شهید برادران میافتم که اولین وداع را با هم خواندیم و همان وداع، آخرین دیدارش بود..
اما
فَإِنْ تَوَفَّیْتَنِی قَبْلَ ذلِکَ
اگر آخریاش بود، بعدش مجال حیات نداشتم و عمرم به انتها رسید، اگر قبل از سفر بعدی، دیگر در این دنیا نفس نکشیدم،
فَإِنِّی أَشْهَدُ فِی مَماتِی عَلى مَا شَهِدْتُ عَلَیْهِ فِی حَیَاتِی أَنْ لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُکَ وَ رَسُولُکَ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ.
در مرگم همان شهادتی را میدهم که در زمان حیاتم دادم: خدای من، فقط تویی! محمد بنده و رسول توست...
صَلَّى اللّهُ عَلَیْکَ، السَّلامُ عَلَیْکَ، لَاجَعَلَهُ اللّهُ آخِرَ تَسْلِیمِی عَلَیْکَ.
سلام و درود ما که به درد نمیخورد. درود خدا برشما، خداوندا، این را آخرین سلاممان قرار مده.
- دیر میشه مهدیه جان! بریم دیگه...
دلم را همانجا زیر مأذنه بلال میگذارم و قدمهایم را تند میکند تا به قرار برسیم.
شنبه 21/9/1388؛ 25 ذیالحجه 1430
باز هم بقیع و نیمهشبی که خلوتیاش، سکوتش، آرامشش و مهمتر نبود مأمورین امنیتی، دلمان را میبرد. مادر میگوید: «کاش شبا میاومدیم! چقدر حال اینجا خوبه.» حسرتش فایده ندارد. میروم پشت در بقیع، پشت دری که از همینجا پلههای ورودی شروع میشود. میچسبم به دیوار و یکبار دیگری زیارت وداع را میخوانم و اینبار جای رسولخدا، با فرزندانشان وداع میکنم. دقیقاً همینجا بود. جمعه ظهر روز آخر، با لباس احرام، پشت بقیع ایستادیم و حاجآقا وزیری زیارت وداع خواند. هنوز لحن و آهنگ صدایش در ذهنم تکرار میشود: «السلام علیک یا رسول الله و رحمهالله و برکاته...» جمله دوم را نخوانده که صدای حاجآقا سالار، دعا را قطع میکند و اشاره میکند جمعتر بایستیم.
مرام نیست میزبانِ اینجا، کسی را دست خالی راهی کند. حضرت مادر به خوابِ یکی از همسفریها آمدند و حالا پیغامشان را در ظهرجمعه در زیارت وداع، از زبان مدیر کاروان میشنویم:
«زیارت خودم، پدرم و بچههام رو از همهتون قبول کردم...» با بهترین «دمراهی» راهیمان میکنند.
*
حضرت مادر، مهربانترین مادر دنیا...! هنوز همینجایم. رسم است به مسافر، دمراهی میدهند.
باز هم تذکر مادر، نجوای ذهنم را خاموش میکند. قلبم در سینه تاب نمیآورد، نمیدانم وقتی پرنده آهنی اوج بگیرد، چگونه طاقت بیاورم...
برای ساعت 2 به مطارالمدینه میرسیم. یکی از همسفریها با کاغذِ رسید، تا مکتبالوکلاء میرود و گذرنامههایمان را تحویل میگیرد. بعد از یکماه، رنگ گذرنامهها را میبینیم. فرودگاه خیلی شلوغ نیست. توی صف میایستیم تا بعد از کنترل بار، رسماً از این کشور خارج شویم.
مأموری با لیست پروازها، یکی یکی پروازِ مسافرین را چک میکند تا زودتر ازموعد، وارد سالن ترانزیت نشوند. به من میرسد و شماره پرواز را میپرسد، برگه بلیط را روبرویش میگیرم و شماره پرواز را میخواند. با خودکار قرمز، ردیف اول جدول را چک میکند، دوباره شماره پرواز را نگاه میکند. صفحه قبل را میبیند و میگوید: «حاجی خلاص!»
- چی خلاص! چی چی خلاص!؟
جدول را روبرویم میگیرد و یکی از ردیفها را با خودکار نشان میدهد: «پرواز 5614، ساعت ۲۳ پریدهاست.»