⠀

⠀

مناره پنجم: شهرِمادری

بسم الله الرحمن الرحیم
وارد نمازخانه فرودگاه می‌شوم. مادر می‌گوید: «همین‌جا وایمیسم، مواظب کفشات، تو برو بخون، بیا...» چانه‌زدن‌ها فایده ندارد. کفش‌ها را دقیقاً قبل سفر خریده بودم و مادر نگران‌است کسی به هوای نو بودن، برش دارد.
تشریفات پرواز، انجام می‌شود. پرواز غیرایرانی است و به تبع آن مهمان‎داران از همین‌جاو در خاک ما بدون حجاب هستند که البته نقض قوانین است.
پرواز سه ساعته ما در کشوری به‌جز عربستان، به زمین می‌نشیند. پرواز رفتمان، مستقیم نیست و یک روز در کشور ثالث توقف داریم.  اجازه ورودمان به کشور ثالث طولانی می‌شود و مجوزهای چندنفرمان از جمله من، در سامانه ثبت‌نشده‌است.
 اسماء و مادرش همسفرمان هستند. چندسالی از من بزرگتر است و دختر 5 ساله‌اش را پیش خواهر و پدرش گذاشته و با مادر راهی شده‌است.
من و مادر او، در سالن ترانزیت می‌مانیم. مادرم و اسماء رد می‌شوند و مادرهایمان را بهم می‌سپاریم. بعد از یک ساعت معطلی، بالاخره موانع تردد برداشته می‌شود. اما یک زن و شوهر جوان از همسفری‌ها، اجازه ورود پیدا نمی‌کنند. 2
 همانجا در سالن فرودگاه، چند جعبه شکلات طرح‌دار می‌خرم و زیرِ چشم غره مادر، با لبخند جواب می‌دهم: «مامان از اینا که تهران نیس خب.»3  نزدیک نیمه‌شب، به هتل می‌رسیم. کفش‌هایم را کنار کفش‌های مادر، دم‌در جفت می‌کنم؛ و به نیم‌ساعت نمی‌رسد که صدای مادر می‌آید:

    -اه! این که کفش توست! کفشاتو ببر بذار یه طرف دیگه
    +مامان! درسته لنگه هم خریدیم، اما کفش من یه شماره بزرگتره‌ها! قیافه‌اش معلومه اگه دقت کنید...
    - حوصله ندارم! بذار یه طرف دیگه، قاطی نشه.

پنج‌شنبه 28/8/1388
نماز صبح را چشم‌بسته می‌خوانم و تا لنگِ ظهر می‌خوابم. بعضی از همسفری‌ها، از فرصت استفاده کرده و چرخی در این شهر توریستی می‌زنند و خرید می‌کنند. اما دوست ندارم تا بعد اعمال، حتی یک گُلِ‌سر هم بخرم؛ البته شکلات که جزو سوغات حساب نمی‌شود! قرارمان ساعت 4 در لابی هتل است. اتاق را خالی می‌کنیم و خیلی زودتر از بقیه، پایین رفته و کارت را تحویل می‌دهیم و با چمدان‌ها روی یکی از مبل‌های لابی، ولو می‌شویم. نگاهم به چمدان‌ها است که یاد چیزی می‌افتم و می‌پرسم:
    +مامانم! کیسه شکلاتا کو؟
    -تو یخچال!
عین برق‌گرفته‌ها از جا می‌پرم و می‌روم دم پذیرش تا کارت را بگیرم و برگردم توی اتاق. مسئول پذیرش، اول نمی‌دهد. معاون کاروان را صدا می‌کنم و نهایتاً جواب می‌گیرم: «در اتاق‌ها بازه، برو بالا...»
می‌روم طبقه خودمان و وارد اتاق می‌شوم. توی راهرو چند خدمتکار هستند. اتاق هنوز خالی نشده است. در یخچال را باز می‌کنم. شکلات نصفه توی در یخچال است، اما از کیسه شکلات، خبری نیست. برمی‌گردم بیرون و سؤال می‌کنم. با همان انگلیسی دست و پا شکسته که این روزها خیر سرم دارم برای یادگرفتنش، کلاس می‌روم.
    +  Excuse me, did you see a pocket of Chocolate?
    -    No
    +    In fright? 4
این بار سر تکان می‌دهد و از جلوی چشمم کنار می‌رود.
سراغ بعدی می‌روم و سعی می‌کنم با حرکات دست، منظورم را بیشتر بفهمانم، جواب همه‌شان منفی است که با حرکت سر به چپ و راست، تأییدش می‌کنند. رفت! تمام شد، اینقدر مادر گفت نخر! این هم نتیجه‌اش. شاید نتیجه همان چشم غره مادر بود که شده عدمِ رعایت «و بالوالدین احسانا...»
خلاصه همین‌جور توی ذهنم، قوه عاقله و نفس لوامه درگیرند که یکی دیگر از راه می‌رسد و به سمتم می‌آید و می‌پرسد:
-    Can I help you? What’s you problem?5
سعی می‌کنم این بار شمرده، منظورم را کامل، واضح برسانم. برمی‌گردد و با کانال دو از همکارانش پرس و جو می‌کند. از قیافه‌اش می‌فهمم با حرف‌هایشان، قانع نشده‌است. بعد از چند سؤال و جواب دیگر، رو به من می‌کند و می‌گوید:
You go back to Labby and wait I”ll bring it for you…6
مرا راهی می‌کند و خودش به سمت دیگر راهرو می‌رود. پا از دست درازتر برمی‌گردم. مادر سراغش را می‌گیرد و همان حرف‌ها را تحویل می‌دهم و سر جایم می‌نشینم. دمغ! اگر برای دلِ خواهرم نبود که نمی‌خریدمشان. البته نباید منکر شوم که خودم هم دوست دارم. حتماً یک کاری کرده‌ام که اینگونه مالم هدر رفت.
عقربه‌های ساعت حداکثر استفاده را می‌کنند و حسابی در این دقایق چرت می‌زنند. در همین فکرها، شناورم و مواظبم غرق نشوم که بالاخره همان مسئول خانه‌داری با کیسه‌ای آشنا و لبخندی پهن می‌رسد. حالا معاون‌کارون برایم دست می‌گیرد: «همون می‌خواستی تنها تنها بخوری! اینجوری شد...»

پ.ن:
1. مادرش چندسال پیش، ناگهانی سرطان پیشرفته گرفت و  بعد 21 روز، برای همیشه رفتند.
 2.  الحمدلله که در مکه به ما ملحق می‌شوند.
 3. آن موقع شکلات طرح‌دار نبود. نهایتش همان تک‌تک‌های مینو بود و از این تنوع شکلات داخلی، حتی شیرین عسل خبری نبود.
4. - ببخشید، شما یه پاکت شکلات ندیدین؟
- نه
- تو یخچال؟
5. می‌تونم کمکتون کنم؟ مشکل شما چیه؟
6.  شما برین توی لابی، منتظر باشید، من براتون میارم.

مناره چهارم: ازدواج!

بسم الله الرحمن الرحیم

حدود 8 صبح شیرازیم. آن روز را داخل شیراز می‌چرخیم از حافظیه، سعدی گرفته تا شاهچراغ. برای منی که اولین‌بار است شیراز را می‌بینم، پر از کلی خاطره خوب و حس دوست‌داشتنی است.1  در حرم شاهچراغ، مادر می‌خواهد بعد از زیارت، نماز بخواند، دست در کیف می‌کند، اما سجاده کوچک توی کیفش نیست:
-    مهدیه! سجاده جیبی‌ات رو بده.2
توی کیفم را می‌بینم. خنده‌ام می‌گیرد.

  دو نفری حتی یکدانه مُهر هم نیاورده‌ایم. سوغاتِ شاهچراغ‌مان، یک بسته مُهر است که از همان مغازه‌های اطراف حرم می‌خریم. بعد صرف ناهار، به سمت فرودگاه، حرکت می‌کنیم. 

 

در اتوبوس، یکی‌یکی اسامی را می‌خوانند و گذرنامه‌‎ها را تحویل می‌دهند تا بتوانیم از مرزِ هوایی عبور کنیم. هر چند سفر اولم نیست، اما شوق‌دیدن ویزای حج، وجودم را پر کرده‌است. مشخصات را می‌خوانم و پایین می‌آیم، و به گزینه اسم المحرم می‌رسم و می‌بینم روبرویش نوشته‌شده‌ است: مرتضی رحیمی ـ الزوج.
صدای همهمه در اتوبوس پیچیده است. ظاهراً کاروان، برای اینکه کار خودش را راحت کند، همه گذرنامه را دوتا دوتا داده بود و اعلام کرده بود همه اینها زن و شوهرند. حتی زحمت نکشیده‌بود که مثلاً برای من و مادر، یک نفر محرم تعریف کند. من زوجه و مادر ام‌الزوجه باشد. برای مادر هم نام یک نفر را به عنوان اسم الزوج نوشته‌ شده‌است. فجیع‌تر این است که حتی حواسشان نبود که گذرنامه‌های زوج‌های کاروان را با هم بدهند و در نتیجه نام یکی دیگر از آقایانِ همسفر، به نام زوج در ویزای خانم درج شده بود. کارد بزنی خون آقایان در نمی‌‎آید. چشمانم به صفحه گذرنامه دوخته شده‌است.
بی‌‎مقدمه از یکی از معاون‌های کاروان‌ ـ میان‌سال است و مویی سپید کرده ـ می‌پرسم: آقای اشرافی! برای منم زوج تعریف کردین؟!
- (لبخند می‌زند) حالا کی هست؟!
-اینجا نوشته مرتضی رحیمی ..
می‌خندد و به روبرویش، در انتهای اتوبوس نگاه می‌کند. رد نگاهش را می‌گیرم تا شویم را که قبل از جواب بله، اسمم را به نامش زده‌اند، ببینم. آقا مرتضی وسط اتوبوس مشغول پخش آبمیوه است. سر به زیر می‌اندازد و سرخ و سفید می‎شود. پیراهن مردانه سفیدی پوشیده‌است. شانه‌های پهنی دارد، سرش کنار قسمت بار اتوبوس است و شکمش کمی جلوتر از خودش قرار گرفته‌است.
تا بناگوش، سرخ می‌شوم، سر‌جایم می‌نشینم و سرم را در گذرنامه فرو می‎کنم. تنها حسم خجالت است که چقدر بی‌هوا خودم را انگشت‌نما کردم. اما آنقدر همسفران بزرگوارند که این حرف همین‌جا تمام می‌شود. فقط تا اواخر سفر، همین جناب اشرافی گاه و بیگاه برایم این قضیه را دست می‌گرفت و می‌گفت: «به شوهرت میگما.» 3

پ.ن:

1. قرار است از حج بنویسم، وگرنه همان نیم‌روز شیرازگردی برایم کلی خاطره داشت. از نارنج‌های گرد حافظیه، تا یافتن مزار دکتر وصال (نوه وصال شیرازی و همسر مرحوم خانم دکتر طاهره صفارزاده) درکنار حافظ، عکس‌های هنری آرامگاه سعدی، گل‌های صورتی کاغذی و گنبد فیروزه‌ای برادرولی‌نعمتمان.

 2.  می‌دانم به آن پارچه کوچک تاشده که تویش یک و مهر تسبیح است، جانماز کیفی می‌گویند و به آن پارچه که زیر پا اندازند و ابعادش حدود 1 متر در 70 سانت است و روی آن، نماز می‌خوانند، می‌گویند سجاده! ولی تا حالا دقت کردید که آن پارچه بافته بزرگ، جانماز است (یعنی محل نماز)، آن قسمت کوچک که مهرو تسبیح، رویش قرار می‌گیرد، سجاده (یعنی محل سجده) است.
3. «اسم المحرم» گزینه‌ای است که در تمامی ویزاهای دولت عربستان از قدیم وجود داشت. روبروی این گزینه در ویزای عمره 84، سفید بود. از سال 85، دولت عربستان قانون «ممنوعیت سفر انفرادی زنان زیر 45 سال» را که تصویب کرد ـ یا شاید هم تصویب شده بود، اما از سال 85 اجرایی شد ـ
آن‎هایی که خانوادگی می‎رفتند، مشکلی نداشتند. مشکل عمده هم برای  کاروان های دانشجویی و دانش‎آموزی دختران بود که 120 دختر، به همراه حداکثر 4، 5 مرد سفر می‎کردند.  برای حل مشکل ویزاهای عمره دختران، در ویزای نیمی از کاروان، نام مدیرکاروان و بقیه، نام روحانی‎کاروان، بدون ذکر نسبت به عنوان اسم المحرم ذکر می‎شد.
بعدها به همین بهانه (یعنی همان قانونی که مال 85 بود و البته ممکن است که تشدید شده باشد.) از سال 89، دیگر دختران مجرد به عمره اعزام نشدند و نهایتاً پرونده عمره دانشجویی و دانش آموزی دختران، بسته شد.
کاروان های عادی ودفاتر زیارتی نیز با این مشکل روبرو بودند و برای حل آن، نام یکی از مردان کاروان را به عنوان اسم المحرم، وارد ویزاهای زنان تنهای کاروان می‌کردند. البته خلاقیت هم در این زمینه مؤثر بود و محرم‌ها، نسب متعدد داشتند مثل دایی وخواهرزاده و داماد و...