⠀

⠀

ادامه مناره سوم ـ 5: حلالیت

بسم الله الرحمن الرحیم

همین‌جا، قصه دفترم را هم بگویم. از یک سمت دفتر، شروع می‌کنم به نوشتن نام هر کسی که به ذهنم می‎رسد.
اول از فامیل شروع می‌کنم: پدری و مادری، دور و نزدیک، و الأحیاء منکم و الأموات... حاضران و درگذشتگان، پیر و جوان، کوچک و بزرگ...
بعد هم    سراغ دوستان خانوادگی، دوستان و معلم‌های دبیرستان، اساتید و دوستان و همکلاسی‌های دانشگاه، همکاران اداره، اسم هر کسی که یادم می‌آید. از معلمان دبستان و راهنمایی تا مدیر و معاون و روحانی کاروان‌های عمره. خلاصه هر کسی که جایی دیدمش، حقی گردنم دارد و با هم، هم‎کلام شده‌ام، در دفترم ثبت می‌شود.
بعد هم یکی یکی پیامک رفقا را می‎نویسم. التماس‌دعا فصل مشترک همه پیام‌هاست. حالا بعضی‎ها خلاقیت دارند و با شعر جواب می‌دهند و برخی هم صادقانه، بی‎ریا و بدون غل و غش.

یکی سفارش می‎کند در مسجدالحرام یادش کنم، دیگری در عرفات و سومی در مسجد امام علی (علیه‌السلام) خلاصه که هر کسی توصیه‎ای دارد:
  •     دلم کعبه، بقیع، روضه رضوان و مسجد شجره میخواد.
  •      ناامیدم از زمین و از زمان/پاسخم نه این، نه آن نمی‌دهد/ پاره‌های این دل شکسته را/گریه هم دوباره جان نمی‌دهد/خواستم که با تو دردودل کنم/گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد...
  •      روی خاک عرفه، اسم من و مریم رو بنویس.
  •     سفرت بخیر اما/تو رو دوستی خدا را/ چو از این کویر وحشت/ به سلامتی گذشتی/ به شکوفه‌ها، به باران/ برسان سلام مارا
  •     یادته این شعر را قبل از سفرم برام فرستادی، خوش بحالت، دعا یادت نره، مسجدالحرام اسمم رو ببر.
  •      وقتی پرده سیاه خانه خدا رو دیدی، یاد من روسیاه بیفت.
  •      دعا کن مشکلم حل بشه
  •      آبرویم را نریزی دل/ای نخورده مست/ فرصت دیدار نزدیکست.
  •      یه سیم از عرفات به بین الحرمین (موقعی که زنگ می‎زنم برای خداحافظی، او هم می‌گوید امسال روز عرفه در حرم سیدالشهداء است...)
  •     یکی هم دعایش راجامع می‎کند:
  •     علم، حکمت، حسن خلق، سلامت و سعادت دنیا و اخرت، خیر دنیا و آخرت، عاقبت بخیری در دنیا و آخرت، عقل، صبر، دکترا دانشگاه تهران یا تربیت مدرس امسال، وسعت روزی، مامانم، زیارت عتبات عالیات، مبلغ، راوی اسلام و قرآن، یار امام زمان، سلام مدینه :)، فوق خاله‌ام، دوتا خواهرم، کنکور قبول شن... (جواب دادم احیاناً چیزی جا نینداختی!)
  •     قبول باشه. ان شاءالله ما رو هم دعا کنید. البته بجا نیاوردم./ آهان قربونت برم. از طرف من، خدا را ببوس.
  •     خواهشا ویژه دعا کن، ان شاءالله به بهترین ها دست پیدا کنی.
  •      امیدوارم همسفر امام عصر (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف)باشید؛ از اینکه یادم کردید، ممنونم.
  •      حالی دست داد، یاد آر ز شمع مرده یاد آر.
  •     سلام. حج سفری است یکتا. این را آنانی که رفته‌اند، بهتر می‌فهمند شاید. از ما هم یادی کنید.

  •  Salam mano khili doa kon ke Khoda Komakam Kon baray Konkor. Agh zahmat nist mishe baraye man medad tabark kony .1
  •  Salam, Khili eltemase doa darim. Madyuni doam nakoni. Safar be kheir, eeshalla vaghti bargashti Anfolanza nadashte bashi ama shohar dashte bashi
  • YE TIKE AZ NAVDVN TALA BARAM BIAR, YE NAKH AZ PARDEY KHUNEY KHODA... 2


پ.ن:
1. فینگلیش نوشتن، بخاطر حفط امانت است. ده دوازده‌سال پیش، خیلی‌ها فینگلیش می‌نوشتند. چه اینکه ارزان‌تر از پیامک فارسی بود و بعضی گوشی‌های جدیدی که تولید می‌شد، صفحه کلید فارسی نداشت.
2. حالا فکر نکنید دعاهای ملت را نوشتم و یادم رفت دعا کنم. غیر از آن‌هایی که در اعمال و جاهای مختلف،  یادم می‌آمد، سه بار تمامی اسامی را از روی دفترم خواندم؛ در مسجدالحرام، مسجد النبی و مسجد الخیف... همه اسامی دفترم را دعا کردم. اتفاقا در ولیمه‌مان، یک از فامیل‌های دور، بعد از زیارت‌قبول گفت: منو دعا کردی؟!
- اگه خدا قبول کنه، بله به یادتون بودم.
- (با لبخند و طنز ادامه‌داد) دروغ نگو دیگه! بین این همه آدم که منو یادت نبود. حالا کلی دعا کردی دیگه...
وقتی برایش جریان دفترم را گفتم، باورش نمی‌شد. چشمانش از ذوق برق ‎زد؛ چند بار دیگر هم  پرسید: واقعاً منو به اسم دعا کردی!؟
او هم «لیطمئن قلبی» می‌خواست. حضرت ابراهیم (علیه‌السلام) همه‌مان را بد عادت کرده‌اند.

ادامه مناره سوم ـ 4

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه 27/8/1388

لحظه آخر، وقتی رسماً روی ابرها راه می‎روم، پدر خیلی آرام و جدی تذکر می‌دهد: «یادت باشه، فرستادمت حواست به اعمال مامانت باشه‌ها، نری اونجا برای خودت، مامان رو ول کنی.»
همان‎جا حرف بابا را آویزه دو گوش می‎کنم. حدود ساعت 3:30 ، در خانه را می‌بندیم. بابا ماشین را از پارکینگ بیرون می‌آورد. توی حیاط سوار می‌شویم. درهای پارکینگ بازشده و بابا دنده‌عقب وارد کوچه می‌شود و درها بسته می‌شود. پایش را از روی ترمز بر می‌دارد که تا فرودگاه گاز بدهد، اما صدای ماشین خاموش می‌شود.
- چی شد؟
= حالا یه صلوات بفرستین
- صلوات بابا! جا موندیم...
= ساکت، بذارین حواسم جمع بشه.
 سوئیچ ناله می‌کند، اما زورش به موتور نمی‌رسد.
استارت دوم؛ باز هم روشن نمی‌شود.
- حالا چیکار کنیم!
= آژانس از کجا پیدا کنیم! این وقت صبح!
+ به کی زنگ بزنیم! اللهم صل علی محمد و آل محمد...
- خدایا روشن بشه.
پدر زیر لب بسم‌اللهی می‌گوید و سوئیچ را برای سومین  بار می‌چرخاند و صدای صلواتمان، ماشین را پر می‌کند.
یکی از معاونین کاروان، گوشه فرودگاه ایستاده‎است. اندک اندک جمعِ مستان، می‌رسند.
از بدو دیدار و آشنایی با همسفرها، چهره یکی برایم تداعی‌کننده مادرِ فیروزه است. انگار خواهر قُل اوست. اسمش را می‌پرسم. در طول سفر، ‎خانم مزارعی مادر فیروزه بود. باید همین‌جا، فرودگاهِ تهران اعتراف کنم به من و تو نیست بخواهیم کسی را آن‌جا یاد کنیم یا نه، صاحب‎خانه، خودش حتی یادِ آدم‎ها را هم می‎طلبد.
نماز صبح را فرودگاه می‎خوانیم. حالا ما از گیت رد شده و این طرف شیشه‌ایم و بقیه آن سمت. هر چند این شسشه‌ها تا سقف نیست، اما آنقدر بلند و ضخیم ساخته شده که صدا به صدا نمی‌رسد. همه موبایل به دست، روبروی هم حرف می‎زنند.  من و خواهرم با ایما، اشاره و لب‌خوانی حرف‎هایمان را بهم می‌رسانیم و ریز ریز می‌خندیم. یکی از فامیل‌ها که برای بدرقه آمده، به سمتش می‌آید. اشاره می‌کنم که آن طرف را نگاه کند. با چشمان گردشده از خواهرم می‌پرسد: «حرف همو می‌فهمید؟» خواهر از گوشه‌چشم نگاهی به من می‌کند. سرم را که به علامت تأیید پایین می‌آورم، تعجب سؤال‌کننده بیشتر می‌شود. خواهر شروع به توضیح‌دادن می‌کند و من با یک لبخند پهن سکوت می‌کنم تا حرف‌هایشان تمام شود. تا کسی دنیای خواهرانه نداشته‌باشد، معنایش را نمی‌فهمد. در دنیای خواهرانه که به نظرم صمیمیانه‌ترین فضا بعد از مادر و فرزندی است، گاهی کلمات هم حضور ندارند. صرف یک نگاه، انتقال معنا می‌کند.
*
ساعت 6:20 صبح، هواپیمای چارتری، تهران را به مقصد شیراز1  ترک می‎کند. تا داخلِ هواپیما، هنوز چوب‌کبریت لای چشمانم است. اما بعد از بلندشدن هواپیما، هیچ چیز خاطرم نیست.

پ.ن:

1. ایستگاه پروازی ما برای شروع‌حج، شیراز بود.